سایکو

باور کنید دروغ نمی‌گویم… درست است که این‌جا کسی حرفم را باور نمی‌کند ولی من نه دیوانه‌ام و نه دروغ می‌گویم. بار اولی که دیدمش سپتامبر بود، دقیقاً بیست‌وسوم سپتامبر سال گذشته. توی تقویمم علامت زده‌ام، ‌اگر بروید و وسایلم که موقع ورود ازم تحویل گرفتند را نگاه کنید می‌فهمید که دروغ نمی‌گویم. من و زن سابقم مثل همه‌ی چهارشنبه‌های دیگر رفته بودیم بار همیشگی. یک نفر به زور روی صندلی پیشخوان بار بند شده بود، گیج می‌زد و هرچه از دهنش در می‌آمد می‌گفت. همه‌ی آدم‌هایی هم که پشت میزهای دو یا چند نفره نشسته و مشغول خوردن سفارش‌شان بودند، به اضافه خدمتکارها و مردی که از دستشویی برمی‌گشت و داشت به سمت میزش می‌رفت، هیچ توجهی به مرد نداشتند. انگار حرف‌های کش‌دار او فقط من و زنم را اذیت می‌کرد. لیوانش را سر می‌کشید و همزمان گردنش را می‌خاراند، درست جایی که یک ستاره روی آن خالکوبی شده بود… نه، معمولی بود… از این ستاره‌هایی که کشیدنش را توی مدرسه هم به آدم یاد می‌دهند. هرکس مشغول کاری بود، یکی دهنش را طوری باز می‌کرد که بدون سسی شدن همبرگرش را گاز بزند، یکی دور میز بغلی با موبایل حرف می‌زد، یکی هم سکه‌های ته جیبش را روی میز گذاشته بود و با انگشت سبابه طوری بهشان ضربه می‌زد که مدام روی میز بچرخند؛ اما همین که مرد وسط هذیان‌هایش، وسط چرت و پرت‌هایی که راجع به آب‌و‌هوا و سیاستِ دولت و این چیزها می‌گفت اسم «سایکو» را از میان لب‌های خیسش بیرون داد و پسوند دات‌کام تهش گذاشت، همه‌چیز ثابت شد. لقمه‌ی همبرگر همانطور نجوییده داخل دهان مرد چاق ماند، مردی که از دستشویی برمی‌گشت و داشت نم‌ دست‌هایش را با پشت شلوارش خشک می‌کرد سر جایش ایستاد، انگشت سبابه دست راست آن یکی، همانطور آماده‌ی ضربه زدن به سکه‌ مانده بود؛ حتی صدای بمِ یک نفر از سوراخ‌های موبایل آن یکی شنیده می‌شد که الو الو می‌کرد و این طرف خط کسی جوابش را نمی‌داد. بعد از سر و صدای سکه و در نهایت ساکت شدنش روی میز، صدای زنگ برنجی بالای در بلند شد. چند نفر وارد شدند و انگار که سر‌ و‌ صدا را با خودشان از بیرون آورده باشند، به مردی که سایکو را به زبان آورده بود سلام کردند و طوری که انگار رفقای زمان بدمستی‌اش باشند زیر بغلش را گرفتند و با شوخی و خنده‌های مشکوکی او را بردند. همانجا بود که حس کردم خبرهایی هست و برای اولین بار سایکو را گوگل کردم. آن‌موقع بار به حالت قبلی‌اش برگشته بود، صدای جویدن‌ها، صدای نی‌هایی که آخرین قطره‌های یک نوشیدنی را می‌مکیدند، آدم‌هایی که رفت‌و‌آمد می‌کردند و از همه مهم‌تر، دیگر کسی در مورد سایکو حرف نمی‌زد.
همان لحظه‌ای که سایکو را گوگل کردم انتظار نداشتم تا چند صفحه‌ی اول به جز کتاب و فیلم هیچکاک چیز دیگری پیدا کنم، اما همان صفحه‌ی اول، لینک اولی مال سایتی بود که هیچ ربطی به فیلم و کتاب نداشت. خیلی راحت می‌شد تا صفحه‌ی اصلی رفت، اما بدون عضو شدن اجازه‌ی ورود نمی‌داد؛ برای عضو شدن هم دعوت‌نامه‌ می‌خواست. روزها و هفته‌ها به صفحه‌ی ورودش نگاه کردم، آنقدر که حالم از آن قالب سیاه‌رنگش به هم می‌خورد. آمار الکسا را که چک کردم تازه فهمیدم یک کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. یک سایت ساده که عین اوایل جیمیل فقط با دعوت‌نامه اجازه ورود می‌داد بدون اینکه خیلی سروصدا کند و هر روز سوژه‌ی گزارش‌های خبری تلویزیون شود طبق آمار الکسا بیشترین بازدید را در بین سایت‌های کشور پیدا کرده بود! اینطور اتفاقی بدون استفاده از تابلوهای تبلیغاتی وسط شهر و تبلیغات در سایت‌هایی مثل یاهو، یا حتی پرداخت مالیات سالانه به گوگل برای آوردن سایت در صفحات اول جستجو، در حد معجزه‌ای که در قرن بیست‌و‌یکم اتفاق بیفتد عجیب بود.
آدم وسواسی هستم قبول، ولی می‌بینید که حق داشتم کنجکاو شوم. بالاخره کسی که مهندسی کامپیوتر دارد باید در این موارد نسبت به بقیه‌ حساس‌تر باشد. هرچقدر که سرچ کردم توی هیچ وبلاگ یا سایتی ندیدم کسی در مورد نحوه‌ی فعالیت سایکو چیزی نوشته باشد. همیشه اینطور است که وقتی اپلیکیشنی پرفروش می‌شود یا سایتی پربازدید می‌شود همه‌جا حرفش می‌شود و در موردش مطلب می‌نویسند اما انگار سایکو از این سایت‌هایی نبود که آدم بخواهد ذوق‌زده شود و در موردش با یک نفر دیگر صحبت کند. پشت آن قالب مشکی رنگ ساده، انگار چیزی بود که نباید غریبه‌هایی مثل من ازش سر درمی‌آوردند. وقتی چند هفته گذشت و دیدم آمار بازدید و تعداد اعضایش، و البته در کنار این‌ها ارزش سهامش در بازار بورس هر روز بیشتر می‌شود و هیچ دعوت‌نامه‌ای برای من نمی‌آید این حس را داشتم که انگار فقط قرار است من ازش سردرنیاورم! شاید به خاطر مهاجر بودنم بود، ‌دقیق نمی‌دانم. از وقتی پای سایکوی لعنتی باز شد متوجه تغییر رفتار مردم شدم. مثل قبل‌ترها نمی‌دیدم چند نفر دور هم جمع شوند و در مورد یک موضوع معمولی حرف بزنند، جر و بحث کنند و یک سری موافق باشند و یک سری مخالف. پیش خودم فکر می‌کردم اینطور هم نیست که میلیون‌ها نفر عضو سایت، همه‌ی حرف‌هایشان را درگوشی به هم بزنند یا رأس یک ساعت خاص یک جایی جلسه داشته باشند. اگر اینطوری بود حداقل یک بار اتفاقی متوجه‌شان می‌شدم. به این نتیجه رسیده بودم که همه‌ی حرف‌ها آنجا زده می‌شوند، داخل آن سایت لعنتی.
از همان بیست‌وسوم سپتامبر سال گذشته هیچ‌وقت اسم سایکو را به زبان نیاوردم، حتی جلوی زنم. خودم هم نمی‌دانم از چه چیزی می‌ترسیدم. تصمیم گرفتم امتحان کنم؛ وسط ترافیک در مورد هرچیز بیخودی با راننده حرف زدم، آنقدر او گفت و من گفتم که حس کند صمیمی شده‌ایم. آخرین حرفش را با «اوهوم» جواب دادم. با تبلتم ور رفتم، گذاشتم آن‌قدری بین‌مان سکوت بیفتد که دلش بخواهد دوباره حرفی بزند اما بهانه‌اش را پیدا نکند. گفتم: «اَه، لعنتی.» پرسید: «چی شده؟» تبلت را طوری روی پایم گذاشتم که بدون بلند کردن سر، بتوانم واکنشش را ببینم. گفتم: «دعوت‌نامه‌هایم تمام شده و نمی‌توانم کسی را به سایکو دعوت کنم.» منتظر ماندم حرفی بزند. نه چیزی گفت، نه هیچ واکنشی نشان داد. البته شانس هم آورد، جلویمان به اندازه‌ی دو-‌سه ماشین باز شد و توانست با دنده عوض‌کردن و جلو رفتن خودش را به نشنیدن بزند. نمی‌شد چیزی بگویم، شاید اصلاً روال کار کردن سایکو اینطوری نبود و چون فهمیده بود زرنگی می‌کنم ساکت مانده بود؛ به هر حال تیری بود توی تاریکی. چند بار دیگر هم امتحان کردم، زنی که توی فروشگاه با او آشنا شدم، مردی که با هم داخل آسانسور گیر کردیم، پسر نوجوانی که به خاطر بارندگی شدید مجبور شدم تاکسی‌ام را با او شریک شوم-هرچند هی غر می‌زد که تاکسی برای او ایستاده؛ این‌ها کسانی بودند که یک طوری بحث سایکو را باهاشان پیش کشیدم. اما فکر می‌کنید حرفی زدند؟ یا اصلاً یکی‌شان مثل شما پرسید سایکو چیست؟ اصلاً و ابداً. پسرک که کولاک کرد! به راننده گفت بزند کنار، بعد هم پیاده شد و زیر باران منتظر یک تاکسی دیگر شد. حتی با زنم هم که در موردش صحبت کردم انکار می‌کرد چیزی بداند. شک کرده بودم که برایش دعوت‌نامه فرستاده‌اند و عضو شده. بالاخره او مثل من از یک جای دیگر دنیا نیامده بود و یک خودی به حساب می‌آمد. مدام سوال‌پیچش می‌کردم و وقت‌هایی که می‌رفت پای لپ‌تاپ سعی می‌کردم یواشکی مراقبش باشم. زنی که هر روز حداقل دو ساعت توی فروشگاه‌های آنلاین دنبال مدل‌های جدید لباس می‌گشت حالا وقتی من خانه بودم اصلاً با لپ‌تاپ و موبایلش کار نمی‌کرد. انگار فلاش‌بک خورده بود به دوران نامزدی‌مان. بیشتر از قبل لباس‌های رنگی می‌پوشید؛ وقتش را با ساختن کوزه‌های سفالی و بافتن شال گردن پر می‌کرد؛ شب‌ها می‌رفت سینما و یک فیلم جدید می‌دید؛ موقع شام آهنگ پخش می‌کرد و نمی‌گذاشت حتی یک ثانیه هم از دستش در برود. انگار بهش گفته بودند فقط شش ماه زنده است و باید همه‌ی کارهای مورد علاقه‌اش را در همین زمان کوتاه انجام بدهد. شده بود نقطه‌ی مخالف من. هرچیزی که من بعد از ازدواج‌مان در مورد خودم یادم رفته بود، او همان‌چیزها را در مورد خودش پیدا کرده بود و دوباره داشت با آن‌ها زندگی می‌کرد. من سایکو را مقصر همه‌ی این‌ها می‌دانستم اما دقیقاً نمی‌دانستم در مورد چه چیزی حرف می‌زنم. می‌گفت از همان شبی که اسم سایکو را شنیدم رفتارم عوض شده و اصلاً‌ یک آدم دیگر شده‌ام ولی این او بود که رفتارش عوض شده بود و یک روز برگشت و گفت طلاق می‌خواهد. از همان موقع هم شروع کرد پشت سرم حرف زدن که من دیوانه شده‌ام. من اصلاً نمی‌دانستم پارانویا چه کوفتی است، حتی نمی‌دانستم پیموزاید و هالوپریدول قرص هستند یا شربت! باور کنید همین الان هم که هر هشت ساعت یک بار قرص‌هایم را می‌آورید نمی‌دانم کدام‌یکی، کدام است. من هیچ‌وقت پایم به بیمارستان هم باز نشده بود چه برسد به اینجا. رئیس لعنتی اینجا و زنم انگار دست‌شان توی یک کاسه بود که برچسب دیوانگی رفت توی پرونده‌ام و هرکاری که می‌کنم و هر حرفی که می‌زنم می‌گویند از عوارض بیماری است.
اسمش را فقط و فقط می‌توانم تصادف بگذارم. مثل همه‌ی یکشنبه‌های دیگر وقتی دیدم ساعت از سه رد شده و ناهار نخورده‌ام زنگ زدم تا پیتزا سفارش بدهم، آن هم با زیتون اضافه. زنم آن‌قدر این مدلی سفارش داده بود که من هم عادت کرده بودم… بله حق با شماست، ‌زن سابقم. صدای زنگ آیفون را که شنیدم از توی ال‌سی‌دی نگاه کردم ببینم کیست. جا خوردم؛ خودش بود با همان ستاره‌ی خالکوبی شده روی گردنش. دقیق‌تر اگر بخواهم بگویم تصویر محدب ستاره‌‌ی خالکوبی شده اولین چیزی بود که دیدم. سعی کردم خیلی عادی باشم، جواب دادم و گفتم بیاید طبقه هشتم، واحد دوم، در باز است و پیتزا را بگذارد روی میز ناهارخوری، انعامش هم همانجاست. می‌دانستم آن‌وقت روز احتمالاً کسی سوار آسانسور نیست و زیاد طول نمی‌کشد که برسد بالا. وقتی داشت می‌آمد بالا، رفتم و بزرگترین چاقوی آشپزخانه را برداشتم. به اندازه‌ی کافی تحمل کرده بودم، بیشتر از این نمی‌توانستم. منتظر شدم بیاید داخل. هندزفری گذاشته بود و همزمان با تکان دادن سرش با آهنگی که وزوزش شنیده می‌شد سمت میز رفت. جعبه پیتزا را که روی میز گذاشت و انعامش را برداشت، دور سری زد و خانه را برانداز کرد. وقتی برگشت سمت در، من را دید که در را بستم و با چاقوی توی دستم برگشتم سمتش. قدمش نصفه‌نیمه ماند و آدامسِ توی دهانش را دیگر نجوید. هندزفری را از توی گوش‌هایش درآورد، دست‌هایش را به سمت بالا گرفت و عین کسی که خودش را تسلیم می‌کند می‌خواست آرام باشم. من آرام بودم، نمی‌خواستم بکشمش که. فقط می‌خواستم ازش حرف بکشم. بهش گفتم ساکت باشد و بنشیند روی صندلی. ده پانزده سال ازش بزرگتر بودم، درست، شکم داشتم، ‌درست؛ ولی قد و هیکلم بلندتر بود و از همه مهم‌تر چاقو داشتم و می‌توانستم حسابش را برسم.
نشست روی یکی از صندلی‌های دور میز ناهارخوری. از این چسب‌نواری‌های پت‌و‌پهن پرت کردم طرفش و بهش گفتم پاهایش را به پایه‌های صندلی چسب کند. خوب نگاهش کردم دیدم با دست راست فعالیت بیشتری دارد؛ بهش گفتم با دست چپ، دست راستش را به دسته‌ی صندلی چسب کند. بدجوری ترسیده بود و نمی‌دانست ماجرا چیست. رفتم نزدیکش و آن یکی دستش را خودم بستم. بعد هم روی دهانش را چسب زدم که داد و بیداد نکند. سیم هندزفری را کشیدم و موبایلش را از جیب ژاکتش بیرون آوردم. با فاصله‌ای چندین متری روبرویش نشسته بودم که اگر حتی عین فیلم‌ها دست و پایش را آزاد می‌کرد و به سریع‌ترین شکل ممکن می‌آمد سمتم، باز هم می‌توانستم واکنش نشان بدهم.
قفل گوشی باز بود و سریع آدرس سایکو را نوشتم. آهنگ را قطع کردم و هندزفری را جدا کردم. تندتند نفس می‌کشید و کنجکاوانه نگاه می‌کرد. به این فکر می‌کردم که باید چکارش کنم تا مجبور شود ایمیل و پسووردش را بدهد. سایکو را باز کردم. احمق دیوانه خودش ایمیل و پسووردش را موقع ورود به سایت ذخیره کرده بود. خیلی راحت می‌شد از سکیوریتی فایرفاکسش پسووردهای ذخیره را شده را درآورد. چیز سختی هم نبود، دو بار تکرار تاریخی که بهش می‌خورد تاریخ تولدش باشد. ورود را زدم و برای اولین بار از آن قالب مشکی‌رنگ رد شدم.
سایکو فرمت عجیبی داشت و همه‌ی امکاناتی که شبکه‌های اجتماعی دیگر داشتند را یکجا داشت، البته با تفاوت ظاهری زیادی. کادری که بشود توی آن عکس آپلود کرد یا متن نوشت وجود نداشت، عوضش تا دل‌تان بخواهد شبیه زمانی که فیسبوک تازه نظرسنجی را ارائه کرده بود توی آن نظرسنجی وجود داشت. اینکه با خودش کاری نداشتم و فقط موبایلش را گرفته‌ بودم انگار آرامَش کرده بود. بهش گفتم چسب روی دهانش را برمی‌دارم که بتواند به سوال‌هایم جواب بدهد، طبیعتاً چسب را که بکشم کمی هم درد دارد ولی نباید سر و صدا کند. بیچاره به حرفم گوش داد، کاملاً ترسیده بود. ازش که سوال پرسیدم، اوایل جواب نمی‌داد اما وقتی دید خودم دارم حدس می‌زنم و بعضی نظرسنجی‌ها را جواب می‌دهم کم‌کم به حرف آمد. دلش نمی‌خواست پروفایلش را به هم بریزم. می‌گفت سایکو یک جور سایت مخصوص آشنایی است، با این تفاوت که آدم‌ها با هم آشنا نمی‌شوند، با خودشان آشنا می‌َشوند. هر کس نوستالژی‌هایش را به اشتراک می‌گذارد، عادت‌هایش را، حتی فانتزی‌هایش را. وقتی یکی از عادت‌هایت را می‌نویسی سایت بهت می‌گوید که فلان بازیگر، فلان سیاستمدار یا فلان ورزشکار در این زمینه درست عین شماست! اولش جذابیت دارد، سوال پشت سوال؛ و بعد کم‌کم اعتیاد به جواب دادن سراغ آدم می‌آید. از یک جایی به بعد دیگر حتی به آدم نمی‌گوید با چه کسی در فلان رفتار مشابه است و نتیجه‌ی مشابه‌سازی را به آدم نشان نمی‌دهد ولی همان روال سابق ادامه دارد. ازش پرسیدم «سوال‌ها را چه کسی طرح می‌کند؟» نمی‌دانست و برایش مهم هم نبود. اصلاً اهمیتی نمی‌داد که این همه اطلاعات ممکن است به درد کسی بخورند و آن شخص چه کسی است. می‌گفت ناخودآگاه به شکل کاملاً صادقانه به سوال‌ها پاسخ می‌دهد چون آدم همیشه دوست دارد خودش را بشناسد یا حداقل در مورد رفتارش نظر بقیه را بداند؛ حالا چه یک نفر دیگر باشد چه یک سایت. طوری که او می‌گفت ممکن بود یک نفر دقیقاً رفتاری مثل یک نفر دیگر داشته باشد، با همان عکس‌العمل‌ها به اتفاقات و همان نحوه‌ی حرف زدن و فکر کردن، بعد هم همین آدم‌های مثل همدیگر در یک حلقه جمع می‌شدند و با هم در ارتباط بودند. سایکو سوالات کاملاً شخصی و جزئی هم می‌پرسید، مثل همه‌ی شبکه‌های اجتماعی هم نبود که یک کادر خالی بیاورد و از شما بخواهد درباره‌ی خودتان بنویسید. ازتان می‌خواست بازی کنید، معما حل کنید، بین دو عکس یکی را انتخاب کنید و حتی نظرتان را در مورد پوستر تبلیغاتی و محصول جدید فلان کمپانی بنویسید. این خودِ سایت بود که در مورد آدم نظر می‌داد و خصوصیاتش را کشف می‌کرد. می‌گفت چند بار هم پیش آمده که نتیجه‌ی نظر دادن‌هایش در مورد تبلیغ محصولات مختلف را روی پوسترهای شهری آن‌ها دیده است.
توی کادر عادت‌های شخصی، نوشته بود که وقتی می‌رود دستشویی و دست‌هایش را با صابون‌های جامد می‌شوید، یکی دو مشت آب می‌ریزد روی صابون تا کف رویش برود. می‌گفت همیشه حرصش می‌گرفته وقتی می‌دیده یک نفر دست‌هایش را می‌شوید و صابون را همانطور کفی رها می‌کند. می‌گفت سایکو طوری است که آدم می‌فهمد تنها کسی نیست که اینطور کارهایی انجام می‌دهد، آدم می‌فهمد که وسواس ندارد و این رفتارها چیزهای خیلی نرمالی هستند؛ آنقدر نرمال که همه‌، عین آدم‌های معتاد به توییتر که هر دقیقه‌ی زندگی‌شان را دنبال سوژه‌ای برای توییت‌کردن می‌گردند هر لحظه دنبال پیدا کردن یک رفتار خاص در خودشان باشند. دیگر مجبور نیستی مثل هر جای دیگری با هر کس و ناکسی سر و کله بزنی و بحث کنی؛ داخل سایکو فقط با کسانی حرف می‌زنی که بحث مورد علاقه‌شان همان بحث مورد علاقه‌ی تو باشد یا حتی واکنش‌شان به یک اتفاق همان واکنش تو باشد، یک دنیای بدون دردسر و اعصاب‌خوردی. گاهی وقت‌ها حتی یک عکس یا فیلم می‌گذارند تا اعضای سایت با آن شوخی کنند. هیچکس هم نمی‌تواند جواب بقیه را ببیند. بعد از یک مدت فقط جواب‌های مشابه با جواب خودت را می‌بینی، جواب‌هایی دقیقاً با لحن و حالت جواب خودت!
خب… این چیزها برای خیلی‌ها جالب است. ببخشید این را می‌پرسم اما شما مجردید؟ جسارت نباشد، چون دیدم حلقه دست‌تان نیست یا مثل من سفیدی جای یک حلقه دور انگشت‌تان نیفتاده می‌گویم. یکی از چیزهایی که باعث علاقه به یک نفر می‌شود همین عادت‌های مشترک است، همین واکنش‌های مشترک. من و زن سابقم اول با هم همکار بودیم، وقت استراحت هر دو عادت داشتیم جدول یک روزنامه‌ی مشترک را حل کنیم. یکی دو بار تصادفاً دیدم دقیقاً همان چیزهایی که من پر کرده‌ام را او هم داخل جدولش پر کرده؛ نه بیشتر، نه کمتر. علاقه‌ی ما به هم از همانجا شروع شد. یک جرقه‌ی ساده که نتیجه‌اش شد ازدواج. حالا شما هم فکر نکنید این چیزهای مشترک خنده‌دار هستند، چون اصلاً اینطور نیست.
بله… حق با شماست، برمی‌گردم سر ماجرای اصلی. بعد از چند دقیقه که حرف زدیم گوشی‌اش هی زنگ می‌خورد و وقتی رد تماس می‌دادم از پیتزافروشی مسیج می‌دادند که کدام گوری هستی؟ آنقدر زنگ زدند و مسیج دادند که بیخیال گشتن توی سایت شدم، فقط بدون اینکه روشش را از او بپرسم برای خودم یک دعوتنامه فرستادم. بعد از آن چند دقیقه‌ی اول که به زور حرف می‌زد دیگر لازم نبود حتی چاقو را دستم بگیرم. موقعی که داشت عادت‌هایش را می‌گفت از من پرسید که آیا من هم از این عادت‌ها دارم؟ من هم گفتم که همـیشه می‌روم سینمای مرکز شهر، همـیشه هم حواسم پرت یک ذره پارگی پایین پرده می‌شود؛ یا وقتی تلویزیون می‌بینم ولوم باید حتماً روی یک عدد رُند باشد. او هم با ذوق‌زدگی عجیبی گفت: «من هم همینطور». دقیق یادم می‌آید حس کردم وقتی فهمید رفتارهای مشترکی با هم داریم از آن به بعد راحت‌تر حرف می‌زد و دیگر اصلاً وضعیتی که تویش بودیم برایش اهمیتی نداشت. انگار همیشه دلش خواسته بود این چیزها را به یک نفر بگوید اما نتوانسته و توی دلش جمع شده‌ بودند.
بین‌مان سکوت افتاده بود و برای اینکه چیزی پیدا برای گفتن پیدا کنم رفتم سمت جعبه پیتزا و ازش پرسیدم: «می‌خوری؟» بدون توجه به جوابش جعبه را باز کردم و انگار که رفیقم سرزده آمده باشد و بخواهم پیتزای مانده را گرم کنم آن را توی مایکروفر گذاشتم. داشت به در و دیوار خانه نگاه می‌کرد و ساکت بود. رفتم سس تندی که داخل یخچال دارم را بیاورم؛ همان موقع داشتم به این فکر می‌کردم که زنم، یعنی زن سابقم چقـدر از خوردن سس تند همراه پیتزا بدش می‌آمد. در یخچال را باز کردم و دنبال سس گشتم؛ وقتی برگشتم، صندلیِ چپه شده روی زمین را دیدم و چسب‌هایی که پاره شده‌ بودند. خودش که نمی‌توانست این کار را بکند. این طرف و آن طرف را نگاه کردم اما پیدایش نکردم. در تراس باز بود و سریع رفتم آنجا. افتاده بود پایین! عین یک شیشه سس که از دست آدم بیفتد کف آشپزخانه، پخش زمین شده بود. محو آن نقطه‌ی قرمزِ روی زمین بودم که یکی از پشت، من را گرفت و یکی از این دستمال‌های اِتِردار گذاشت جلوی دماغم. هنوز بوی بدش را ته حلقم حس می‌کنم.
چشم که باز کردم دیدم اینجا هستم و از رئیس گرفته تا تازه‌واردی مثل شما، هیچ‌کس حرف‌هایم را باور نمی‌کند… احتمالاً توی پرونده‌ام نوشته‌اند که من یک مهاجر مبتلا به پارانویا هستم که هیچ‌وقت متأهل نبوده‌ام یا اصلاً هیچ‌وقت توی آن ساختمان زندگی نکرده‌ام ولی یک لحظه منصف باشید؛ شاید طبق گزارش پلیس من هیچ‌وقت توی آن ساختمان زندگی نکرده‌ام و هیچ‌وقت هم هیچ‌کسی نه خودش را از آن ساختمان پرت کرده پایین، نه کسی را پرت کرده‌اند پایین؛ اما چطور همه‌چیز را در مورد واحد دوم طبقه هشتم آن ساختمان می‌دانم؟ چطور همه‌چیز را در مورد زنی می‌دانم که می‌گوید من هیچ‌وقت توی زندگی‌اش نبوده‌ام؟ شاید شما هم فکر می‌کنید من مثل این دیوانه‌های طبقه دوم هستم که مدام سر و صدا می‌کنند و می‌گویند که فلان بازیگر یا فلان فوتبالیست مشهور هستند. مشکلی نیست، شما هم یکی مثل بقیه‌ی پرستارهای اینجا، اصلاً از اول هم امیدی نداشتم که حرف‌هایم را باور کنید، می‌خواستم این چیزها را برای خودم مرور کنم تا یادم نروند. فقط به جای اینکه انقدر اصرار کنید قرص‌هایم را بخورم یک لحظه، فقط یک لحظه موبایل‌تان را بدهید تا سایکو را نشان‌تان بدهم؛ شاید اکانت آن یارو حذف شده باشد اما این قرص‌ها هنوز آنقدری اثر نکرده‌اند که یادم برود برای خودم دعوتنامه فرستاده بودم. ■

پاورقی:
۱- این داستان کوتاه سال ۱۳۹۳ به عنوان یکی از داستان‌های برگزیده‌ی جشنواره داستان‌نویسی متیل انتخاب شد.
۲- این داستان کوتاه سال ۱۳۹۵ به عنوان برگزیده‌ی داوران در دومین جشنواره داستان خلاقانه‌ی سال (حیرت) انتخاب شد. همچنین رتبه‌ی دوم باشگاه برگزیدگان را به دست آورد و در کتاب داستان خلاقانه‌ی سال (حیرت) شماره دوم ۹۵-۹۶ به چاپ رسید.

0 0 رأی‌ها
امتیازدهی به این مطلب
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه‌ی نظرات