صاحب تمام شهر

گوشی دارد روی میز ویبره می‌زند. من می‌گویم «می‌زند»،‌ لاله می‌گوید «می‌رود». هیچ‌کدام هم حرف آن یکی را قبول نمی‌کنیم و توی جمله‌هایمان همان فعل خودمان را به کار می‌بریم. یادم هست که ناخودآگاه سمت گوشی نروم و جواب ندهم. حدس می‌زنم که اگر سمت گوشی بروم، عکس حسام را روی صفحه می‌بینم در حالی که ترجمه‌ی ایتالیایی هفتمین کتابش را به من نشان می‌دهد. چک که می‌کنم می‌بینم حدسم درست بوده؛ موهای دم‌اسبی‌اش جو گندمی شده اما این عادت زنگ زدن‌هایِ مداومِ قبل از مهمانی، هنوز از سرش نیفتاده؛ تا اعصاب من و خودش را با سوال‌های مسخره و پیش‌پا افتاده‌اش خُرد نکند دست‌بردار نیست. فوبیای مهمانِ بد بودنش هنوز خوب نشده، برای همین زنگ می‌زند و می‌پرسد چطور کادویی را دوست داریم؟ شکلات را ترجیح می‌دهیم یا یک گل شمعدانی؟ چه مدل لباسی باید بپوشد؟ یا اشکالی ندارد اگر دوربین پولارویدش را همراهش بیاورد و عکس بگیرد؟ و صدها سوال این مدلی. «فوبیای مهمان بد بودن» به نظرم اصطلاح خوبی است،‌ از آن‌ها که اگر جمله‌های قبل و بعدش خوب باشد می‌تواند حتی روی جلد کتابی چیزی هم بیاید. این را توی دفترچه‌ای که لاله همان سال دوم دانشگاه بهم کادو داده بود و هنوز که هنوز است جمله‌های جالب را داخلش می‌نویسم یادداشت می‌کنم تا بعداً برایش جمله‌های قبل و بعد بسازم.
خیارهای پوست گرفته‌شده و درشتی که لابه‌لای خیارهای ریزشده مخفی‌اند را بیرون می‌کشم و آن‌ها را هم به مکعب‌مستطیل‌های ریز تبدیل می‌کنم.
– می‌دونستی نگینی رو واسه سیب‌زمینی به کار می‌برن اما برای خیارِ این‌اندازه‌ای اصطلاح خاصی وجود نداره؟
– حبه‌ای نمی‌گن بهش؟
– اتفاقاً سرچ کردم، حبه‌ای رو بیشتر برای سیر یا پیاز به‌کار می‌برن. انگار کسی به خیار اهمیتی نداده که برای این‌اندازه‌ایش اصطلاحی تعریف کنه.
– خیلی دقت می‌کنی به این چیزا، خوبه هر شب آشپزی نمی‌کنی!
– به اینم دقت کردم که این اواخر فعل جمله‌هاتو همون اول یا وسط جمله می‌گی!
– بیکاری به خدا.
عکس حسام دوباره روی صفحه‌ی گوشی‌ام می‌افتد. اگر روی ویبره نبود الان باید صدای “در انتظار باران” کیهان کلهر پخش می‌شد. به‌نظرِ لاله آهنگ غم‌انگیزی است و بارها گفته عوضش کنم. می‌گوید «جواب‌شو بده خب،‌ جواب همه‌ی سوالاشو یهویی بده و خیال‌شو راحت کن» اما در توانم نیست. حسام مثل کفشی می‌مانَد که به هر دلیلی مدت زمان زیادی مجبور به پوشیدن آن بوده‌ام و با تنگی‌اش کنار آمده‌ام اما حالا که چندین سال دور بوده‌ایم و انتخاب‌های دیگری دارم محال است بتوانم آن زخم‌های پشت قوزک را تحمل کنم. نمی‌توانم گوشی را بردارم و بگویم «حسام جان استرس نداشته باش، یه مهمونی دورهمی ساده مث زمان دانشگاهه.» اگر جواب بدهم، به سوال بدیهی دومش که برسم قطعاً داد می‌زنم، یا اگر بتوانم خودم را خیلی خوب کنترل کنم، در بهترین حالت می‌گویم «خودت چی فکر می‌کنی حسام جان؟ هرطور خودت فکر می‌کنی درسته همون‌طور رفتار کن، ما نه قراره بهت دختر بدیم، نه هم قراره باهات مصاحبه کنیم. ما قرار نیست بعد از امشب تازه تصمیم بگیریم که از تو خوش‌مون میاد یا نه؛ تو دوست مایی، هر کاری هم که بکنی دوست مایی.» و دینگ، دکمه‌ی قرمز گوشی را خواهم زد و او قطعاً ناراحت خواهد شد و باید نیم‌ساعت اول مهمانی را به عذرخواهی از او بگذرانم. بین تماس‌های مداومش گوشی را روی سایلنت می‌گذارم و به لاله که خودش را توی آینه برانداز می‌کند می‌گویم «نه، باید خودش تصمیم بگیره، اون همه سال هم بدعادتش کردیم. جای این‌که بهش ماهی‌گیری یاد بدیم هی بهش ماهی دادیم.» از آن جمله‌هاست که سال‌ها توی دفترچه خاک خورده، از آن‌ها که شنیده بوده‌ام و دلم می‌خواسته یک بار ازش استفاده کنم ولی فرصتش پیش نیامده. حالا هم آن‌قدر دیر پیش آمده که یادم نیست دیالوگ فیلمی بوده یا جای دیگری آن را شنیده‌ام.
یادم هست که آلبوم عکس‌ها را روی میز توالت گذاشته بودم، دست‌هام را شُسته‌نشسته ول می‌کنم و می‌روم آن‌ها را از توی اتاق می‌آورم. می‌گذارم‌شان روی میز، تا شب که فرصت مناسب پیش آمد آن‌ها را به بچه‌ها نشان بدهم و یاد دوران قدیم را زنده کنیم. «مرور کردن عکسای داخل آلبومای قدیمی مث پریدن توی استخر آب سرد می‌مونه، اول دلت نمی‌خواد، به نظرت کار بیخودیه اما بعد که پریدی، یهو جیغ و داد می‌کنی و انقدر پرانرژی و زنده می‌شی که انگار قبلش اصلاً زنده نبودی.» این را چند سال پیش توی نمایشگاه عکس‌های تهمینه منزوی از زبان یکی شنیده بودم و آن را توی دفترچه‌ام یادداشت کرده بودم. نم دست‌هام را با حوله خشک می‌کنم و عکس‌های دسته‌جمعی آن زمان را نگاه می‌کنم که پریسا هم داخل‌شان بوده. پرتره‌ای که آن سال‌ها از لاله گرفته بودم را از توی آلبوم در می‌آورم و نگاهش می‌کنم؛ یادم هست که تازه آشنا شده بودیم، با حسام و پریسا رفته بودیم کارگاه شیشه‌سازی، دنبال لوکیشن فیلم. عکس را آن‌جا ازش گرفتم، با نور آتش. هیچ‌وقت فرصت پیش نیامد که از آن لوکیشن برای فیلمی چیزی استفاده کنیم، تنها استفاده‌ی خوبش همین پرتره شد که البته به نظرم بهترین استفاده‌ی ممکن هم بود. تماس حسام را رد می‌کنم و با گوشی از پرتره‌ی لاله عکس می‌گیرم تا هروقت دلم خواست نگاهش کنم و مجبور نباشم بروم سراغ آلبوم. توی این فکرها هستم که لاله دکمه‌ی پخش را می‌زند، رضا یزدانی «ح» ی «حوصله ندارم اما همه‌ی قصه رو می‌گم…» را که می‌خواند به لاله می‌گویم:
– چرا این آهنگ آخه؟ چرا یادم می‌ندازی که حتی این آهنگ هم از فیلمای آخر مهرجویی بهتره؟
– می‌خوای چی بذارم که ناراحت نشی؟ می‌خوای باد ما را خواهد برد پالت رو بذارم که یادم بیفته آخر ماهی و گربه‌ی شهرام مکری، حمید چطور خوشحال و ریلکس چاقو رو از داخل آستینش درآورد و مارال رو کشت؟
باید به سارا زنگ بزنم و تأکید کنم که زودتر بیایند. باید جمله‌ی جالبی بهش بگویم که بداند من هم بلدم. یادم هست که به وقت ایتالیا نصفه‌شب بود و ما هم مثل هر انسان عاقل دیگری خواب بودیم که سارا زنگ زد، البته شماره‌ی هادی بود ولی سارا حرف زد و خبر نامزدی‌شان را بهمان داد؛ ما هم مثل کسانی که خبر برنده‌شدن در قرعه‌کشی‌های چندصد میلیونی را بهشان می‌دهند نمی‌دانستیم چه کلمه‌ای را باید به زبان بیاوریم. آباژور زیبایی که فروشنده قسم می‌خورد از لوکیشن فیلم «باریا»ی تورناتوره به دستش رسیده و توانستیم به قیمت خوبی ازش بخریم، کادوپیچ‌شده داخل آن اتاق است؛ کادوی عروسی بهتر از این به ذهن‌مان نرسید. اگر برای دفاع پایان‌نامه‌ی لاله مجبور نبودیم رُم بمانیم و یا اگر هادی و سارا زودتر بهمان خبر داده بودند، امکان نداشت مراسم عروسی‌شان را از دست بدهیم. حواسم هست که چهار نفرمان ازدواج داخل گروهی کرده‌ایم و فقط حسام مانده.
فرصت زیادی نمانده و هوا دارد تاریک می‌شود. سارا اگر مثل قبل‌ترها هنوز هم از دیر رسیدن بدش بیاید همین حالاست که سر و کله‌اش پیدا شود. امیدوارم به جای این‌که هادی روی او تأثیر گذاشته باشد و دیر برسند، این سارا باشد که عادت همیشه‌ دیر رسیدن هادی را از بین برده باشد. بین آمدن اولین نفر تا آمدن آخرین نفر – که معمولاً خود حسام است – بازه‌ی زمانی‌ای است که من از همان زمانِ مهمانی‌های دانشگاه ازش متنفر بودم و هنوز هم هستم. البته حالا بهتر است، چون دونفر دونفر شده‌ایم. دونفری شدن به آدم فرصت می‌دهد که در مهمانی‌ها همزمان یک مسیر دوطرفه را برای جذاب‌کردن صحبت‌ها پیش بگیرد و اگر یکی از این مسیرها سرعت‌گیر داشت یا به جایی نرسید، مسیر دیگر را ادامه بدهد. نم دست‌هایم را با حوله خشک می‌کنم اما به جای جواب دادن به تماس‌های حسام، این را توی دفترچه‌ام اضافه می‌کنم که زنگ زدن به دوستان قدیمی یا اصلاً خودِ زنگ زدنِ دوستان قدیمی و دادن خبرهای بزرگ، می‌تواند ایده‌ی خوبی برای شروع یک داستان‌کوتاه باشد. حداقل اگر نتوانم شروعش کنم می‌توانم آن را با هشتگ حراج ایده بگذارم توی توییترم، کنار جمله‌های قشنگ دیگری که هر شب توییت می‌کنم.
انگار حسام بالاخره بیخیال زنگ زدن شده. شماره‌ی سارا را می‌گیرم تا بهش بگویم این دیر آمدن از او بعید است.
– امیدمون این بود که تو هادی رو عوض کنی، نه این‌که تو هم بشی مثل اون.
– می‌میری جواب حسام رو بدی؟ محض اطلاعت اونم همراه ماست، داریم میایم.
لاله رفته سراغ «خیابونا»ی بمرانی و سعی می‌کند با زمزمه کردن ترانه، بهم بفهماند که قبول کنم. حق داشتم که آن سال‌ها روی صفحه‌ی اول «تمام زمستان مرا گرم کن»ِ علی خدایی نوشتم «تقدیم به دیکتاتورترین دموکرات دنیا» و به لاله کادو دادم.
ریز کردن گوجه‌ها را شروع می‌کنم و به لاله می‌گویم که لیموترش‌های تازه را برایم بشورد و آن‌ها را نصف کند. صبح که رفت بیرون برای خرید، اصرار کرد از آن سالاد شیرازی‌های خاص خودم درست کنم، بعد هم ماشین را برداشت، رفت بیرون و با کلی خرید برگشت. شکر خدا اس‌ام‌اس‌های برداشت از حساب برای خودش ارسال می‌شوند وگرنه با دیدن آن‌ها، امروز قد بیست سال پیر می‌شدم. لباس‌هایی خریده مثل لباس‌های لیلا حاتمی در «سعادت‌آباد». شاید فکر می‌کند من این موضوع را نمی‌فهمم اما وقتی موقع نصف کردن لیموترش‌ها دستش را برید، دیگر مطمئن شدم او بازی را شروع کرده. من بعد از فهمیدن خبر ازدواج هادی و سارا آن‌هم به آن شکل غافلگیرانه، بیشتر یاد Perfect Strangers‌ افتادم که با لاله توی سینما آدریانوی رم دیده بودیم اما «سعادت‌آباد» مازیار میری واقعاً فیلم نزدیک‌تری به ماست. تعدادمان کمتر است و آن فاجعه‌های مخفی را نداریم اما هم دوست‌های قدیمی هستیم، هم قرار است من و لاله آخر کار، همه را سورپرایز کنیم. ورودی‌های هفتاد و نه سینمای دانشگاه سوره تهران، اسمی است که هنوز هم ما را با آن صدا می‌زنند؛ یک مشت عاشق کارگردانی و سینما که البته خیلی زود مسیر تیم پنج نفره‌مان از بقیه‌ی همکلاسی‌ها جدا شد. ما چه آن سال‌ها، چه سال‌های بعدش نه جایزه‌ی جشنواره برلین و ونیز گرفتیم نه اصلاً فیلم ساختیم؛ به جای تغییر دادن دنیا با فیلم خودمان،‌ تصمیم گرفتیم دنیای خودمان را با فیلم‌های دیگران تغییر بدهیم. این جمله را از حسام شنیده بودم، وقتی داشت با گل‌بو فیوضی مصاحبه می‌کرد و توضیح می‌داد چرا بعد از فارغ‌التحصیلی از رشته‌ی سینما، هیچ فیلمی نساخته و به‌جایش نویسنده شده، و چرا با افراد کمی دوستی دارد.
پیازها را پوست می‌گیرم، من می‌گویم پوست «می‌گیرم»، لاله می‌گوید پوست «می‌کنم». هیچ‌کدام هم حرف آن یکی را قبول نمی‌کنیم و توی جمله‌هایمان همان فعل خودمان را به کار می‌بریم. یادم هست که همه‌چیز از عکس‌های هادی شروع شد؛ با حوله‌حمام سفید رنگ، روی صندلی چوبی نشسته بود، سیگاری لای انگشت‌ها و عینکی گِرد به چشم داشت و جلویش کلی کاغذ و کتاب روی هم بود، ساختمان‌های بلند شهر هم از پشت نرده‌ی فلزی مشخص بودند. وسط آنتراکت کلاس عکاسی استاد جلالی بودیم که عکس‌ها را رو کرد و فقط چند ثانیه طول کشید تا بفهمیم رفته همان آپارتمان اوایل فیلم «هامون» را پیدا کرده و مثل خسرو شکیبایی لباس پوشیده و عکس گرفته. بهمان نمی‌گفت چطور این کار را کرده اما بعد از سال‌ها کم‌کم شناختیمش.
هادی اسطوره‌ی روابط بود، با استادها رفیق می‌شد، می‌رفت با ترم بالایی‌ها حرف می‌زد، می‌رفت سر فیلمبرداری فیلم‌ها و آمار کارگردان و بازیگر و هفت‌جد و آبادشان را در می‌آورد. با منشی صحنه‌ها دوست می‌شد و تمام لوکیشن‌ها را پیدا می‌کرد. بعد هم کلید آن خانه‌ها را می‌گرفت، بدون این‌که کسی بفهمد ازشان یک کپی می‌ساخت و می‌رفت توی لوکیشن فیلم‌های موردعلاقه‌اش، لباس‌هایی مثل لباس‌های بازیگر موردعلاقه‌اش می‌پوشید و عکس می‌گرفت برای کلکسیونش. آخرین باری که کلکسیون عکس‌هایش را دیدم مثل مروری بر سینمای دهه هشتاد و نود می‌مانْد. می‌گویم کلکسیون عکس‌هایش، چون دو تا کلکسیون جداگانه داشت؛ یکی عکس‌ها که در همان دید اول می‌فهمیدی مال چه فیلمی هستند، یکی هم کلیدهای کپی شده که برای هرکدام‌شان یک دسته‌کلید درست کرده بود و رویش نوشته بود مال لوکشین کدام فیلم هستند.
لیموها را روی سالاد می‌چلانم، بعد هم نمک و فلفل اضافه می‌کنم و شروع می‌کنم به هم‌زدن. یادم هست که با دست فلفلی اشک‌های پیاز خردکردن را پاک نکنم. دست‌هایم را می‌شورم و به این فکر می‌کنم آخرین باری که خانه‌ی هادی بودیم رسیده بود به «چیزهایی هست که نمی‌دانی» فردین صاحب‌الزمانی. نمی‌دانم چرا من همیشه فکر می‌کردم این فیلم را علی مصفا ساخته. از همان‌وقت بود که شمایل لیلا حاتمی بودن افتاد توی سر لاله و مدام می‌گفت «کاش اسمم لیلا بود، لیلاااا، ببین ته این اسم چه بازه، چه قشنگ تلفظ می‌شه، لاله هم شد اسم؟ هیچ‌جوره نمی‌شه تهشو کشید. تازه انگار داری می‌گی یکی لاله!»
نمی‌دانم هادی پول می‌داد، خواهش و تمنا می‌کرد، یا اصلاً شاید همه‌ی کارها را دزدکی انجام می‌داد، ولی هر چیزی که بود آن شب توی آن خانه بودیم،‌ خانه‌ای با دیوارهای نم‌زده‌ی آبی‌آسمانی و زنگ برنجی‌ای که بالای میز آویزان بود. روی همان میز چوبی که دورش صندلی لهستانی گذاشته بود شام خوردیم. بعد هم با کادیلاک کرِم‌رنگِ داخل فیلم، که در واقع بیوک بود و من نمی‌دانم چرا همیشه فکر می‌کردم کادیلاک است، رفتیم دور زدن. من اگر با آشپزی و سالادهای جورواجور و رد و بدل کردن کتاب توانستم دل لاله را ببرم، هادی با همین دیوانه‌بازی‌هایش که خودش اسمش را «جاودان کردن فیلم‌ها» گذاشته بود توانست توجه سارا را به دست بیاورد. سارا درست مثل آیدا است. این را همه با هم گفتیم وقتی ردیف ششم سینما بهمن نشسته بودیم و می‌دیدیم که آیدای «نفس عمیق» پرویز شهبازی با کاپ‌کلاه قرمز رنگی که سارا هم یکی مثل آن داشت، چطور درست مثل سارا پرحرفی می‌کند و شوخ و سرزنده است. البته شاید حالا به خاطر این‌که جواب حسام را نداده‌ام و خودش مجبور شده جواب همه‌ی سوال‌هایش را بدهد کمی عصبانی است. نعناخشک و گل‌سرخ‌ها را از کیسه در می‌آورم.
– لاله، می‌شه لطفن چک کنی ببینی اون عکس هادی داخل مسافرخونه‌ی نفس عمیق رو داریم یا خودش برش داشت؟
– باشه. یادته بعدِ فیلم چقدر نشست تا اسم منشی صحنه رو از داخل تیتراژ پیدا کنه؟
خوب یادم هست چون هر بار بعد از دیدن نفس عمیق سعی می‌کنم مثل بارِ اولِ هادی، تیتراژ را دنبال اسم منشی صحنه بگردم.
– آره، عکسش این‌جاست. دست توئه چرا؟
بهش نمی‌گویم که این جابه‌جا کردن فعلْ دارد اذیت‌کننده می‌شود. عکس را از کلکسیون هادی کِش رفته بودم تا بفهمم چطور از یک اسم ساده می‌تواند به آن عکس‌ها و کلیدها برسد. نعناخشک و گل سرخ‌ها را روی سالاد می‌پاشم. صدای زنگ آیفون می‌آید. اخم‌های حسام را که توی مانیتور آیفون می‌بینم در را باز می‌کنم. همین که بچه‌ها برسند باید بساط کباب را روبه‌راه کنم. باید زودتر شام بخوریم که تا دیر نشده به سانس فوق‌العاده‌ی آخر شب که یک اکران خصوصی با حضور عوامل فیلم است برسیم. از آن کارهایی است که هادی همیشه انجام می‌دهد اما این بار می‌خواهم بعد از این همه سال کاری بکنم که حتی او هم غافلگیر شود.
– باز لامپ دستشویی خراب شده‌ها، روشن نمی‌شه.
– بذار بچه‌ها بیان بالا، بعد عوضش می‌کنم.
بچه‌ها که می‌رسند انگار زندگی یک فیلم است؛ تعداد فریم بر ثانیه کمتر می‌شود و همه‌چیز از جمله زمان سریع‌تر می‌گذرد. بی‌این‌که بفهمم وسطِ پرشِ فریم‌ها چه اتفاقی افتاده. غر زدن‌های سارا و حسام را با جمله‌هایم در مورد ماهی ندادن و ماهی‌گیری یاد دادن جواب می‌دهم و ته دلم خوشحال می‌شوم که دوباره آن را به زبان آورده‌ام. حسام کینه‌ای نیست، همان دوران هم نبود چه برسد به حالا که سنی ازش گذشته. حرصش می‌گیرد وقتی جوگندمی شدن موهایش را به عنوان نشانه‌ی پیر شدن به کار می‌برم.
نمی‌فهمم آبمیوه‌ها چطوری آمدند یا بستنی‌ها چطوری خورده شدند. لاله بیشتر از من به فکر زود تمام شدن پذیرایی است چون خودش هم نمی‌داند قضیه‌ی سورپرایز امشب چیست. بلند می‌شوم تا لامپ دستشویی را عوض کنم. هادی هم که ادعای کارهای فنی دارد بلند می‌شود. مهندس‌مهندس‌گویان لامپ را دستش می‌دهم و ازش می‌خواهم که زحمتش را بکشد.
– راه افتادی ها.
می‌خندم. کوبیده‌ها را برمی‌دارم و می‌گویم که می‌روم توی بهارخواب. حسام هم دنبالم می‌آید.
– در جریانی که به این بهارخواب نمی‌گن‌ها؟ فکر کنم درستش خرپشته باشه.
– آره، ولی من دوست دارم بگم بهارخواب، چون واقعن می‌شه بهارْ این بالا خوابید. خرپشته هم کلمه است آخه؟ تو خودت کدوم رو ترجیح می‌دی؟ یه لحظه اطراف رو نگاه کن، چراغای روشنِ شهر رو ببین، چراغای برج میلاد رو ببین. خودت ترجیح نمی‌دی به همچین جایی بگی بهارخواب؟
چند ثانیه‌ای به اطراف نگاه می‌کند و تازه منظورم را می‌فهمد.
– تو هنوزم این وسواس روی کلمه‌ها رو داری؟
– نه که خودت قبل مهمونی اومدن دوهزار بار زنگ نمی‌زنی!‍
خوب جواب داده‌ام که ساکت می‌شود و سیخ‌ها را دستم می‌دهد. حسام باد می‌زند و من سیخ‌ها را می‌چرخانم. از اوضاع و احوالش می‌پرسم، از دومین کتاب سه‌گانه‌اش که خبر دارم در حال نوشتن آن است. تازه می‌خواهم بهش بگویم پریسا را در رم دیده‌ایم که هادی می‌آید. اوست که سر بحث را باز می‌کند.
– لاله می‌گه پریسا رو تو رم دیدین، راست می‌گه؟ اوضاعش خوب بود؟
حسام چیزی نمی‌گوید اما می‌دانم همین چیزی نگفتنش خیلی حرف‌ها داخل خودش دارد. نمی‌دانم چرا حس می‌کنم باید وقتی که خودم و حسام تنها بودیم این را بهش می‌گفتم که این‌طوری جا نخورد. سیخ‌ها را یک بار دیگر می‌چرخانم.
– آره، اومده بود واسه مستند جدیدش با چند نفر مصاحبه کنه. در مورد مهاجرت بود.
پریسا عضو ششم تیم ما بود. اسم پنج‌به‌علاوه‌ی‌یک که توی اخبار و روزنامه‌ها پخش شد ما هم همین اسم را روی خودمان گذاشته بودیم چون پریسا نه هم‌دوره‌ی ما بود، نه مثل ما درگیر زندگی کردن در فیلم‌ها بود، فقط با ما می‌گشت. همان سال هفتاد و نه که ما تازه وارد دانشگاه شده بودیم منشی صحنه‌ی «رقص با رویای» محمود کلاری شد، بعد هم «همکلاس» سعید خورشیدیان که آن موقع خیلی پرفروش شد. اولین علاقه‌ی گروه ما بین پریسا و حسام بود اما بعد از «ملاقات با طوطی»ِ علیرضا داوودنژاد، پریسا با خانواده‌اش به هلند مهاجرت کرد و حسام از آن موقع تنهاست. این چیزی است که حسام هیچ‌وقت در مصاحبه‌هایش نمی‌گوید ولی هر بار که یک عاشقانه می‌نویسد من خوب می‌دانم در مورد چه چیزی و چه کسی حرف می‌زند.
– هیچ‌وقت نفهمیدم چرا انقد اون‌ورو دوست داشت؛ شما که این چند سال اون‌ور بودید، واقعاً اون‌ور خبریه؟
حسام ساکت است و بحث بین من و هادی دونفره شده. سیخ‌های کناری را می‌آورم وسط و سیخ‌های وسطی را می‌برم کناره‌ها که همه خوب کباب شوند.
– اتفاقاً مستندش در مورد همین بود که آیا اصلاً مهاجرت کار خوبیه یا نه؟ تو یه بخش مستندش با کسایی مصاحبه می‌کرد که مهاجرت موفقی نداشتن یا حتی اگه همه‌ی اوضاع‌شون خوب بوده باز برگشتن ایران یا برنامه داشتن برگردن ایران.
– مثل شما؟
حسام بالاخره به حرف آمد.
– آره مثل ما که فقط واسه تحصیل رفته بودیم و اصلاً نمی‌تونیم خارج از تهران دووم بیاریم. تو تیزرِ همین مستندِ پریسا یه جمله‌ی خوب شنیدم که یادداشتش کردم. یه خانومه می‌گفت وطنِ آدم مثل انگشت کوچیکه‌ی پات می‌مونه که ممکنه خیلی هم دوسش نداشته باشی اما یه قسمتی از توئه.
بحث‌مان گل می‌اندازد؛ در مورد مهاجرت، در مورد زندگی، در مورد هر چیزی به‌جز پریسا. متوجه شدم که حسام بحث را به سمت دیگری برد ولی به رویش نمی‌آورم. کباب‌ها که حاضر می‌شوند می‌رویم داخل. لاله و سارا میز را چیده‌اند و همه‌چیز آماده است. انگار قبح اسم پریسا شکسته شده و اشکالی ندارد اگر جلوی حسام در موردش حرف بزنیم.
– خیلی احوال‌تو می‌پرسید، گفت بهت سلام برسونم.
حسام وقتی این حرف را از زبان لاله می‌شنود طوری با پلوی داخل بشقابش بازی می‌کند که انگار کلمه‌ی مناسب برای جواب دادن، داخل آن مخفی شده. سر شام تمام خاطرات آن دوران را مرور می‌کنیم، مخصوصاً ماتیز سوسکی هادی و شش نفره چپیدن داخل آن، که حالا برایمان قابل درک نیست چطور آن تو جا می‌شدیم و می‌رفتیم دور زدن. عکسش را دارم. شام و چای بعدش که تمام می‌شود آلبوم عکس‌ها را می‌آورم و با عکس همین ماتیزِ پلاک پنجاه‌وپنج شروع می‌کنم. خنده‌دارتر از آن، لباس‌های گل‌و‌گشاد اوایل دهه‌ی هشتاد است. به جوانی‌مان می‌خندیم، به قیافه‌هایمان، به مشکلاتی که فکر می‌کردیم هیچ‌وقت حل‌شدنی نیستند ولی حالا حتی یادمان نمی‌آید چه بوده‌اند.
– این این‌جا چیکار می‌کنه؟
هادی عکس مسافرخانه‌ی نفس عمیق را دیده. بهش می‌گویم بَرش دارد، دیگر لازمش ندارم. جواب سوالش را هم امشب می‌فهمد. یادم هست که ازش بپرسم چرا کلیدها را جمع می‌کند؟ کلکسیون عکس‌هایش را می‌فهمم اما کلیدها را نه. همه منتظر جواب هادی هستند، حتی سارا که بعد از دادنِ خبر نامزدی گفته بود «الان کلکسیون من از همه‌تون بزرگتره چون یه کلکسیون‌دار با همه‌ی کلکسیون‌هاش مال منه.» هادی هیچ‌وقت سریع جواب نمی‌داد، هنوز هم همین عادت را دارد. کمی حرف را مزه‌مزه می‌کند و بعد آن را به زبان می‌آورد.
– دقت کردین تو زندگی عادی چقد خستگی هست؟ چقد یکنواختی هست؟
همه با هم تأیید می‌کنیم، یا با سر، یا با آره‌گفتن‌های آرام.
– دقت کردین که دنیای فیلم‌ها چقد خوبه؟ حتی اگه فیلمش خیلی هم آدمو غمگین کنه اما بالاخره جذابیت بیشتری داره تا دنیای واقعی. کلیدا برا من یه امکان هستن، امکان رفتن به اون دنیای جذاب. همه‌مون می‌دونیم قطارِ شهربازی نه جایی می‌ره، نه ما رو جایی می‌بره، ولی سوارش می‌شیم و کیف می‌کنیم. کلیدا هم مثل همون می‌مونن. می‌دونم خیلی از اون لوکیشنا خراب شدن، می‌دونم خیلی‌هاشون قطعاً دیگه اون قفلای قدیمی رو ندارن اما دوس دارم کلیدشون رو داشته باشم تا هر وقت که دلم خواست فکر کنم می‌تونم برم اون‌جا. این‌طوری حس می‌کنم صاحب‌شونم؛ صاحب اون لوکیشن، صاحب اون فیلم، صاحب تمام این شهر.
تمام مسیر خانه تا سینما را به حرف‌های هادی فکر می‌کنم، باید یادم بمانند تا وقتی برگشتیم خانه، آن‌ها را هم توی دفترچه‌ام بنویسم. بچه‌ها قضیه‌ی سینما را نمی‌فهمند، مدام غر می‌زنند که مهمانی را خراب کرده‌ام. شاید هم حق با آن‌ها باشد. خودم هم فیلم را ندیده‌ام، خودم هم نمی‌دانم قرار است بعد از فیلم چه حسی پیدا کنم. فقط می‌دانم پریسا بعد از شنیدن داستان کلکسیون‌های ما، آدرس این خانه را بهم داد و گفت که قرار است فیلم بعدی‌ای که منشی صحنه‌اش است، همین‌جا ساخته شود. من هم بعد از تمام شدن فیلمبرداری دنبال اجاره‌ی آن بودم.
هنوز تا اکران فیلم وقت هست. عوامل فیلم دارند روی جایی که مثل فرش قرمز می‌ماند می‌ایستند و عکس می‌گیرند. بلیط و دعوتنامه‌ی مخصوص پنج نفر که پریسا زحمت‌شان را کشیده به مسئول باجه می‌دهم و با یک لبخند بهمان خوش‌آمد می‌گویند. می‌بینیمش، با همان لباس‌های همیشه ساده ولی شیکش برایمان دست تکان می‌دهد و می‌رویم سمتش. بعد از سلام و احوال‌پرسی، پیشنهاد یک عکس دسته‌جمعی می‌دهد. مدام حواسم به حسام است که ببینم چه واکنشی دارد؛ ناراحت نیست، معذب نیست، اخمو و بدعنق نیست اما عادی هم نیست. لبخند پررنگی دارد که سال‌هاست آن را ندیده‌ام. دنبال پریسا می‌رویم روی فرش قرمز و رو به دوربین می‌ایستیم. دونفر دونفر رو به دوربین می‌ایستیم، من و لاله کنار هم، هادی و سارا کنار هم، حسام و پریسا هم همین‌طور. حالا زندگی انگار یک بخش دیگر فیلم است؛ با تعداد فریم بر ثانیه‌ی بیشتر و تصویرِ کندتر. اصغر فرهادی و ترانه علیدوستی و شهاب حسینی از آن طرف سالن وارد می‌شوند. نگاه ما هم مثل همه‌ی لنزها می‌چرخد سمت آن‌ها. از همین حالا امید دارم که فرهادی با این فیلم اسکار دومش را هم بگیرد.
می‌رویم داخل سالن و روی صندلی‌هایمان می‌نشینیم. هادی هنوز باورش نمی‌شود من این‌طور کاری کرده‌ام، می‌خندد و باز با طعنه می‌گوید «راه افتادی ها.» دوست دارم ببینم وقتی می‌فهمد در همان خانه‌ای شام خورده که «فروشنده» داخل آن ساخته شده، قیافه‌اش چه شکلی می‌شود.
یادم هست که این عکس دسته‌جمعی را از پریسا بگیرم و برای آلبومم چاپش کنم. سال‌ها بود عکس شش نفره نگرفته بودیم. یاد یک جمله‌ی دیگر می‌افتم که داخل همان تیزر مستند پریسا دیده بودم و توی دفترچه‌ام یادداشتش کرده بودم. آقایی رو به دوربین می‌گفت «می‌گن سه تا اتفاق هست که اگه تو زندگی آدما رخ بده روی زندگی‌شون خیلی تأثیر می‌ذاره، یکی انقلابه، یکی جنگه، یکی مهاجرته.»
به دوستی‌مان فکر می‌کنم، به زندگی‌مان، به همین عکس دسته‌جمعی که بعد از سال‌ها گرفته شد؛ شاید سن‌مان کم بوده، شاید مثل حالا عقل‌مان نمی‌رسیده اما ما هر سه‌ی این اتفاق‌ها را تجربه کرده‌ایم و هنوز کنار هم هستیم. هنوز کلکسیون‌های عجیب‌وغریب‌مان را کامل می‌کنیم و طوری زندگی می‌کنیم که انگار صاحب تمام این شهر هستیم. ■

0 0 رأی‌ها
امتیازدهی به این مطلب
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه‌ی نظرات