نقد فیلم پذیرایی ساده به کارگردانی مانی حقیقی

پذیرایی ساده یا پذیرایی خشن و تحقیرآمیز؟

پذیرایی ساده جدیدترین فیلم مانی حقیقی است که از همان ابتدا، اتفاق‌های خاصی را به دنبال داشت. زمانی که فیلم در حال ساخت بود این موضوع که امیررضا کوهستانی به‌عنوان نویسنده به کمک مانی حقیقی آمده توجه خیلی‌ها را به این فیلم جذب کرد. بعد از اتمام فیلم و نمایش آغازینش در جشنواره فجر که مورد توجه منتقدین قرار گرفت هم خیلی‌ها منتظر اکران سراسری آن بودند اما در سال عجیبی که برای سینمای ایران رقم خورد این فیلم نه‌تنها به سینماهای کشور راه نیافت بلکه به‌جای آن، سر از فهرست شش فیلم تحریمی حوزه هنری درآورد. بعد از آن هم انتقادهای بی‌پرده و صریح و البته کمی جذاب مانی حقیقی از مسئولان سینمایی کشور همه را به دیدن این فیلم مشتاق‌تر کرد. سرانجام پذیرایی ساده به شکل محدود اکران شد و دو سال بعد از ساخت، در سال ۱۳۹۲ وارد شبکه‌ی نمایش خانگی شد. واکنش‌ها به فیلم خیلی متفاوت بود، بعضی‌ها آن را یک فیلم خوب و متفاوت از دیگر فیلم‌های سینمای ایران خواندند، عده‌ای هم فیلم را بی سر و ته، شلخته و حتی توهین به مخاطب و مردم خواندند.
حقیقت این است که این فیلم با تمام فیلم‌هایی که در چند سال اخیر دیده‌ایم فرق دارد. وقتی مانی حقیقی به عنوان نویسنده امیررضا کوهستانی را در کنار خود دارد پس باید بدانیم که این فیلم از نظر فیلمنامه باید خاص باشد. امیررضا کوهستانی که یکی از حرفه‌ای‌ترین نمایشنامه‌نویسان ایران است و تخصص منحصربه‌فردی در پیش بردن اجراها با دیالوگ‌های هوشمندانه دارد حتی آوانگارد بودن کارهایش را هم همراه خود به فیلم آورده است. در تعریف شیوه‌های ادبی مثل داستان‌کوتاه و بلند یا رمان آمده که قسمتی (از نظر زمانی) از زندگی یک یا چند شخصیت، یا بهتر بگوییم یک ماجرا. در مورد فیلم هم این بازه‌ی زمانی کاملاً صدق می‌کند، اما حالا مانی حقیقی با کمک امیررضا کوهستانی این ساختار را کاملاً هم به ریخته و بهتر است قبل از این موضوع داستان فیلم را مرور کنیم:
کاوه (مانی حقیقی) و لیلا (ترانه علیدوستی) با یک لکسوس مدل بالا در یک کوهستان سرد می‌چرخند و بین مردم آن منطقه پول پخش یا بهتر بگوییم خیرات می‌کنند. بیراه نیست اگر بگوییم دقیقاً این کل داستان فیلم است! اما خب همین داستان کوچک می‌تواند خیلی جذاب باشد. خیلی از ما به این موضوع فکر کرده‌ایم که اگر پول زیادی به دست‌مان برسد با آن چکار می‌کنیم اما آیا تا به حال به این فکر کرده‌ایم که اگر یک نفر با هزار جور حقه و ترفند، کیسه‌ای پلاستیکی حاوی چند میلیون تومان پول نقد بهمان داد چه واکنشی نشان می‌دهیم؟ آیا حاضریم قسم بخوریم که آن را به برادرمان نمی‌دهیم؟ یا حاضریم در ازای چند کیسه پول فرزند مرده‌مان را دفن نکنیم؟ مانی حقیقی فیلمی ساخته بر اساس همین کنش و واکنش پول دادن و پول گرفتن. اما بازه‌ی زمانی فیلم را کوتاه‌تر از حد معمول کرده. شاید دلیل این‌که فیلم به مذاق بعضی‌ها خوش آمده و به مذاق بعضی‌ها هم نه، این است که ما متوجه نمی‌شویم این پول‌ها از کجا آمده‌اند، این شخصیت‌ها از کجا آمده‌اند، وسط کوهستان این چه خیراتی است که انجام می‌دهند، چه نسبتی با هم دارند و از همه مهمتر این‌که عاقبت‌شان چیست؟ اگر قرار بوده داستان کلاسیک این فیلم بین نقطه‌ی ۰ تا ۱۰ باشد، حقیقی و کوهستانی آن را بین ۳ و ۷ قرار داده‌اند و قسمت‌های اول و آخر آن را به اصطلاح زده‌اند. این کار باعث شده فیلم مدرن‌تر از حد معمول باشد، نسبیت در برداشت‌ها از اتفاقات فیلم بیشتر شود و عملاً هیچ قطعیتی وجود نداشته باشد. با دید کلاسیک اگر به پذیرایی ساده نگاه کنیم حرمت‌شکنی به قوانین فیلمسازی و رد شدن از خط قرمزها را به‌وضوح می‌بینیم، اما اگر دید مدرنی مثل خود فیلم به آن داشته باشیم بیشتر می‌توانیم متوجه زیبایی‌های پذیرایی ساده شویم. مثلاً اگر نسبت کاوه و لیلا در فیلم به شکل قطعی گفته می‌شد یا دلیل این پول خیرات کردن‌شان مشخص می‌شد تعلیق فیلم کمرنگ‌تر می‌شد.
از لحاظ فیلمنامه حقیقی توانسته به کمک امیررضا کوهستانی موقعیت‌های خنده‌دار، هیجانی، خشن و حتی ناراحت‌کننده و تحقیرآمیز را با یک پس‌زمینه‌ی ساده به وجود بیاورد، درست مثل یک صحنه‌ی تئاتر. از همان ابتدای فیلم که لیلا و کاوه با هم دعوا می‌کنند و وسط دعوا پول‌ها را به مأمور قالب می‌کنند، قدرت دیالوگ‌ها مشخص می‌شود. بعد هم که می‌بینیم سر کار رفته‌ایم و این‌ها همه نمایش بوده تا بتوانند از شر کیسه‌های پول راحت شوند. یا آن قسمتی که کارگر ساختمان برای این‌که پول‌ها را پس ندهد دروغ می‌گوید، وقتی لیلا داخل چادرش می‌رود و همه‌جا را می‌گردد معلوم نمی‌شود دیالوگ «حیف دختر به این خوشگلی نیست اون‌جا قایمش کردی» دروغ بود یا واقعیت. می‌شود از نگاه متعجب کارگر ساختمان برداشت کرد که از دروغ لیلا تعجب کرده اما چون نمی‌خواهد دروغ خودش مشخص شود حرفی نمی‌زند. کارگر هم متوجه می‌شود که دست افتاده. به این ترتیب ۲۰۰ کیسه پول، با نیت خیرخواهانه‌ای که در دورترین نقطه‌ی این ماجرا قرار دارد بین مردم عادی پخش می‌شوند. هرکدام واکنش‌های متفاوتی دارند؛ سربازی در ایست بازرسی، پیرمردی تنها و کوه‌نشین، صاحب یک قهوه‌خانه سر راهی، یک جوان خلافکار، دو بچه‌ی روستایی، یک قاچاقچی که با قاطرش مشروب حمل می‌کند، یک نگهبان، دو جوان راننده کامیون و نهایتاً مرد معلمی که مشغول حفر قبر در زمین یخ‌زده برای دفن فرزند یک روزه‌ی مرده‌اش می‌باشد. از ابتدا تا انتهای فیلم این بخشیدن پول باعث شده تا کاوه و لیلا نگاهی از بالا به مردم آن منطقه و زندگی‌شان داشته باشند و بتوانند هر طور که دل‌شان می‌خواهد تحقیرشان کنند، رویشان آزمایش‌های روانشناسی انجام بدهند و به جواب هر سوالی که در مورد ذات انسان دارند برسند.
پائولو کوئیلو رمانی دارد به نام «شیطان و دوشیزه پریم» که در آن شیطان در قالب یک پیرمرد وارد دهکده‌ی بی‌رونقی می‌شود که همه‌ی جوان‌هایش، به‌جز یکی که امکانش را نداشته، آن را ترک کرده‌اند. او با خودش چند شمش بزرگ طلا آورده که حاضر است آن را به مردم دهکده بدهد اما به شرطی که یک نفر از مردم دهکده، که برای شیطان تفاوتی ندارد چه کسی، را بکشند. پذیرایی ساده هم یک چنین شرایطی دارد. حقیقی همراه با این کیسه‌های پول قدرت تحقیر کردن روستاییان را به لیلا و کاوه بخشیده. البته لیلا نسبت به کاوه آرام‌تر و مردم‌دار‌‌تر است و بیشتر وقت‌ها مثل ترمزی برای خط قرمز رد کردن‌های کاوه می‌ماند. جالب این‌جاست که به‌جز آن دختر بچه‌ی مرده، لیلا تنها زنی است که در این فیلم وجود دارد! یک نکته‌ی جالب دیگر این‌که در فیلم فقط به حیوان‌ها شلیک می‌شود. مردی که می‌گوید چون زمینش موشک خورده و محصول نمی‌دهد قاچاق می‌کند می‌خواهد قاطرش را بکشد چون دستش شکسته. اما لیلا می‌گوید قاطر حامله است و آن را از مرد می‌خرد. لیلا به دست قاطر دستمال می‌بندد و وقتی برمی‌گردد که او را بکشد می‌بیند که قاطر رفته. خوشحالی را می‌توان از چهره‌ی لیلا فهمید. تنها کاری که شما باید بکنید این است که از اول تا آخر، این تحقیر شدن‌‌ها و تحقیر کردن‌ها را تماشا کنید، بعضی‌هایشان خنده‌دار و بامزه‌اند، بعضی‌هایشان هم تلخ و توهین‌آمیز. نقطه‌ی اوج این اتفاقات عجیب‌غریب وقتی است که کاوه می‌خواهد به بهانه‌ی بخشیدن پول به یک مرد معلم، جسد دختر بچه‌ی مرده‌ی یک روزه‌اش را بخرد! کاوه کار را تا جایی پیش می‌برد که همه‌ی خط قرمزها را رد می‌کند، صحبت از خریدن کیلویی گوشت او می‌کند! پول می‌دهد تا پدر، فرزندش را چال نکند و بگذارد گرگ‌ها هم چیزی گیرشان بیاید. دیالوگ‌ها و پرداخت این صحنه آن‌قدر دلخراش‌اند که نظیرشان را در سینمای ایران شاید ندیده یا خیلی کم دیده باشیم. اما درست بعد از این‌که مرد از کلنگ زدن به زمین سرد دلسرد می‌شود و پول‌ها را برمی‌دارد و می‌رود تا بقیه‌ی خانواده‌اش را نجات بدهد، کاوه؛ این شخصیت عجیب‌غریب و بدمنِ شیطان‌صفتِ کودک‌سرشتِ فیلم، صورت دختر بچه را نگاه می‌کند و با این‌که لیلا رفته و کلی دردسر در راه است اما او خیلی آرام، توی قبرستان کنار دختر بچه دراز می‌کشد و می‌خوابد. بعد هم در فاصله‌ی چند سکانس با این‌که یک دستش گچ گرفته شده، با آن دست دیگرش به زمین سرد کلنگ می‌زند تا بتواند کودکی را که با هزار استدلال خریده دفن کند تا طعمه گرگ‌ها نشود. صحنه‌ی دلخراشی که واقعاً قلب آدم را به درد می‌آورد.
شیطان فیلم و کاوه‌ی تحقیرکننده، حالا انگار خودش هم یک موقعیت عجیب را پشت سرگذاشته و چیزی شبیه به گناه همیشه به گردنش است. درست مثل کاری که او با همه‌ی روستایی‌ها انجام داد. نقطه‌ی مخالف کاوه، لیلا است. زنی که اول فیلم زودتر از کاوه عصبانی می‌شود و کنترل خودش را زودتر از دست می‌دهد اما هرچه رو به پایان می‌رویم او شخصیت منطقی‌تر فیلم می‌شود. شاید بتوان از این قهرمان و ضدقهرمان بودن‌های کاوه یاد نظریه‌ی ناهماهنگی شناختی افتاد. این نظریه بر این باور است که علاقه‌ی شخص به کاهش ناهماهنگی، متکی به اهمیت عوامل به‌وجود آورنده‌ی آن است و میزان نفوذی که به اعتقاد خودش بر آن عوامل دارد و نیز پاداش‌هایی که در ناهماهنگی دخیل هستند. که به طور خلاصه یعنی یک نفر کاری را تبلیغ کند و رواج بدهد اما خودش آن را انجام ندهد. درست مثل کاری که کاوه داخل قبرستان انجام داد. به علاوه نسل‌بندی هم در واکنش‌ها مشهود است. پیرمرد کوهستان‌نشین پول‌ها را به هیچ وجه قبول نمی‌کند و کاوه مجبور می‌شود به او دروغ‌ها بگوید و به بهانه‌ی امانت پول‌ها را به او بدهد، صابر ابر به عنوان یک جوان نه‌تنها پول را قبول می‌کند بلکه با همکاری با یک سری موتورسوار خلافکار بقیه پول‌ها را می‌دزدد؛ یا آن کارگر که آن همه دروغ گفت تا کیسه‌ی پول را پس ندهد. کودک‌های فیلم هم خیلی راحت کیسه‌ها را می‌گیرند و با هر سختی که در حمل کردن‌شان دارند آن‌‌ها را می‌برند. این نشان‌دهنده‌ی این است که مشابه واقعیت، نسل به نسل عقاید مردم کمرنگ‌تر شده و تأثیر پول در زندگی‌شان بیشتر.
هوشنگ گلمکانی از منقدان کهنه‌کار ایرانی پذیرایی ساده را مصداق بارز یک فیلم دینی خطاب کرد. نظری که اگر منطقی در مورد آن فکر کنیم می‌بینیم که درست است. حوزه هنری به‌خاطر موضوع داستان، که ذهن‌هایی با تخیل قوی آن را حتی به نقد پرداخت یارانه‌ها محکوم کردند و به‌خاطر بعضی دیالوگ‌هایی که در سینمای ما معمول نیستند فیلم را تحریم کرد اما در واقع پشت همه‌ی این اتفاقات یک فکر است که مانند همان آیه‌ای از قرآن که در اول فیلم نشان داده می‌شود بیننده را به فکر فرو می‌برد. سالیان درازی است که مسئولان سطحی‌بین ما به‌جای این‌که فیلم‌هایی با لایه‌های باطنی دینی را اکران کنند، برعکس عمل می‌کنند و برای فیلم‌هایی مثل پذیرایی ساده یا نمونه‌ی بزرگتر آن، مارمولک، مشکل درست می‌کنند.
حقیقی در مقام کارگردان و نویسنده خیلی بهتر از بازیگری عمل کرده. هرچند در بازیگری هم همه‌ی تلاشش را کرده اما خب وقتی ترانه علیدوستی با آن بازی حرفه‌ای و بی‌نقصش کنار حقیقی باشد طبیعی است که بازی او کمتر به چشم بیاید. علیدوستی با آن صورت مهربانی که دارد شاید مناسب‌‌ترین گزینه برای این نقش بوده و انصافاً هم کارش را خوب انجام داده. اوج بازی‌اش وقتی است که تنها، داخل ماشین گیر صابر ابر افتاده و باید هم اجازه بدهد پول‌ها را ازش بدزدند و هم ماشین را به صابر ابر بدهد.
از این‌ها که بگذریم باید به مانی حقیقی تبریک گفت، اول به‌خاطر این‌که یکی از بهترین فیلم‌های چندین سال اخیر را ساخته و آبروی سینمای مستقل را باز خریده، بعد هم به‌خاطر این‌که ریسک خیلی بزرگی را انجام داده و فیلمِ از هر نظر متفاوتی را ساخته است. شاید بد نباشد به این هم فکر کنیم که مانی حقیقی، صابر ابر، ترانه علیدوستی و تدوین‌گر فیلم هایده صفی‌یاری، همه با هم در فیلم درباره‌ی الی ساخته‌ی اصغر فرهادی همکاری داشتند. حالا آن تیم در سرتاسر دنیا پخش شده و موفقیت‌های زیادی با فیلم‌های مختلفی کسب می‌کنند. برای مثال همین پذیرایی ساده برنده‌ی جایزه‌ی ویژه منتقدان آسیا (نپتک) از جشنواره برلین شد. علاوه بر آن بهترین فیلم بخش روح آزاد از جشنواره فیلم ورشو لهستان و برنده جایزه بهترین بازیگر مرد و زن از جشنواره سینه‌فان دهلی‌نو شد و علاوه بر این‌ها حتی در جشنواره سینما و مذهب تورنتو ایتالیا برنده‌ی جایزه‌ی ویژه «همسایه‌ات را دوست بدار» شد. این‌ها همه ثابت می‌کند که فیلم بیشتر از آن‌که ما فکر می‌کنیم جهانی است. ما در این شرایط زندگی می‌کنیم و می‌دانیم که در حال حاضر در ایران جنگ و بمباران نیست اما بیننده‌‌ی خارجی یا حتی داخلی باهوش می‌تواند بفهمد که حقیقی علاوه بر یک فیلم عجیب و تازه، سعی در ساختن یک جغرافیای تازه هم داشته. به شخصیت‌های فرعی فیلم دقت کنید. این فیلم در کوهستان‌های کردستان ایران فیلمبرداری شده اما به‌جز مرد صاحب قهوه‌‌خانه که شلوار کردی پوشیده بود آیا دیدید کس دیگری کردی حرف بزند؟ جواب مطلقاً منفی است. به‌جای این ما دو کودک روستایی داریم که می‌توانند مال هر جایی باشند، جوان حقه‌بازی با بازی صابر ابر داریم که زرنگ‌بازی‌هایش به نقاط دیگری از ایران می‌خورد، مرد فرزندمرده‌ای داریم که می‌تواند مثل مردان ایتالیایی و فیلم باریای تورناتوره به نظر بیاید، پیرمرد تنهایی که در همه جای دنیا نمونه‌اش یافت می‌شود و نگهبان/کارگری که حتی ظاهرش هم شبیه هندی‌ها است. شک دارم حقیقی این کار را بدون منظور انجام داده باشد، آن هم وقتی مدام در فیلم صدای هلیکوپتر می‌آید و لیلا و کاوه به مین و بمباران و قحطی و فرار مردم اشاره می‌کنند. به علاوه آن قاطر و دست شکسته‌اش آدم را یاد کاوه می‌اندازد، و حامله بودنش که معلوم نیست درست بود یا غلط، درست مثل معنی آن بالا آوردن لیلا است که معلوم نیست حامله است یا نه. بعد از این بالا آوردن، لیلا روی یک تخته سنگ می‌ایستد و از آن بالا به دره‌ای که زیر پایش است نگاه می‌کند. نمایی مثل نمای شروع و پایان فیلم «لاک پشت‌ها هم پرواز می‌کنند» به کارگردانی بهمن قبادی که اتفاقاً در همین کوهستان‌ها ساخته شده و موضوعش حاملگی یک دختر نوجوان است. البته حتی رابطه‌ی بین لیلا و کاوه هم در فیلم به طور قطعی معلوم نیست. کاوه یک بار می‌گوید که لیلا خواهرش است و بچه‌ی یک روزه‌اش را توی استخر خانه‌‌ی او خفه کرده بعد هم با میله دست او را شکسته. بعد که لیلا می‌گوید کاوه شوهرش است، صابر ابر شرط می‌بندد که شوهرش نیست و لیلا هم می‌گوید فرض کن که نیست. آخرهای فیلم هم صابر ابر داخل ماشین از لیلا می‌پرسد دوست‌پسرت کجاست؟ و لیلا هم فقط جواب می‌دهد که هست؛ هیچ‌چیزی مبنی‌ بر‌ رد کردن حرف او نمی‌گوید.
تیتراژ فیلم و موسیقی آن حس کل فیلم و اتفاقات بامزه‌ی آن را منتقل می‌کند، درست بعد از گول زدن موفق یک سرباز و اهدای چند کیسه پول به او، این موسیقی به ما می‌گوید که چقدر لیلا و کاوه باهوش‌اند. کل فیلم که پایان می‌رسد اگر خیلی احساساتی برخورد نکنید متوجه خواهید شد که لیلا و کاوه برای این‌که مردم عادی یکهو یک کیسه‌ی پول را از دو غریبه تحویل نمی‌گیرند مجبورند برایشان فیلم بازی کنند. این مسئله را اگر تعمیم بدهیم متوجه می‌شویم که مانی حقیقی هم برای این‌که فیلمش را به مخاطب بدهد مجبور بوده این همه نمایش اجرا کند و همه‌ی این فیلم یک نمایش بوده تا یک مفهوم به ما برساند. مفهومی که هر کس در برداشت آن آزاد است. درست مثل برداشتی که هر کس می‌تواند از عوض شدن مدل فیلمبرداری آخر فیلم و شلیک ۵ باره‌ی لیلا به آن قاطر مفلوک یا بالا آوردن لیلا در میانه‌های فیلم داشته باشد. قاطری که شاید حامله بود توسط لیلایی که شاید حامله بود با ۵ تیر خلاص شد. کاوه‌ای هم که مثل قاطر دستش شکسته بود فقط تماشا می‌کرد و سیگار می‌کشید. سکانس پایانی اما خیلی زیباست، لیلا مانده با چشم‌هایی خیس، و هفت تیری که فقط دو تیر داخل آن باقی مانده. ■

0 0 رأی‌ها
امتیازدهی به این مطلب
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه‌ی نظرات