وقتهایی هست که نه خوابم میبرد نه حوصلهی فرار کردن دارم. حالم به هم میخورد از اینکه با بچههای همسایه هماهنگ کنم و بدون اجازه، ماشین پدرهایمان را برداریم، تا هر وقت که بتوانیم برانیم، وقتی که خوابمان آمد بزنیم کنار و همانجا توی ماشینها بخوابیم؛ اما فردا صبح که چشم باز کنیم ببینیم برگشتهایم روی تختهایمان و مادرهایمان دارند صبحانهی همیشگی را برایمان درست میکنند. بعد هم بفهمیم خانه و محله و کل این خرابشده، برگشته به همان حالتی که دیروز صبح و روزهای قبلش بوده. من یکی که دیگر حتی دلم نمیخواهد عصبانی بشوم و وسایل خانه را به هم بریزم، حوصلهی جروبحثهای تکراری را هم ندارم؛ فقط توی تختم میمانم، زل میزنم به سقف چوبی اتاقم و به قصهای که پدر و ننهجان همیشه برایم تعریف میکنند فکر میکنم. آنقدر از زبان او و ننهجان این قصه را شنیدهام که همهی جزئیاتش را خوب میدانم:
پدر میگوید آن موقع سیزدهچهارده سالش بوده. یک شب که زیر لحاف بوده چیزی اذیتش میکرده و نمیتوانسته بخوابد. طوری که ننهجان بیدار نشود، لحاف و تشک را زده کنار و دیده قالی انگار که چیزی زیرش باشد یک وجب آمده بالا. هرچقدر که دست کشیده روی قالی، نتوانسته بفهمد چه چیزی رفته آن زیر. میگوید فکر کرده احتمالاً سنگی، کلوخی، چیزی است. نمیشده ننهجان را هم بیدار کند و قالی را بزند کنار. تا صبح بیخوابی کشیده و آن یک وجب برآمدگی هی بیشتر و بیشتر اذیتش کرده. اول صبحی که ننهجان بیدار شده شیر گاو را بدوشد، پدر قالی را زده کنار. دیده چیزی شبیه گیاه، اما با ساقهای سفتتر، از سیمان کف خانه سبز شده. هرچه خواسته با دست آن را از ریشه بکند نشده، با چاقو هم که خواسته به جانش بیفتد ننهجان نگذاشته؛ گفته «گیاه خدا جان دارد، الکی سبز نشده که همینطوری جانش را بگیری.» پدر که رفته مدرسهی آبادی پایین، ننهجان کل قالیها را کنار زده، ببیند جای دیگری چیزی سبز شده یا نه. وقتی دیده فقط همان یکی است، از همسایهها سوال کرده. آن هفته بعد از دو ماه، شیر همهی گاوهای آبادی سهم ننهجان بوده؛ چوبخطهای اندازهگیری را که توی قابلمههای شیر میکرده، از زنها پرسیده کف خانهها، کف حیاطها یا توی زمینهاشان چیزی سبز نشده؟ زنها هم لابد فکر کردهاند منظورش این قارچهای حرامی است که با بارانهای اول بهار، خاک را چاک میدهند و سر و کلهی زردشان پیدا میشود. گفتهاند «نه» و هرچه حیاط را زیرچشمی نگاه کردهاند قارچی ندیدهاند. ننهجان شیرها را توی دیگهای کوچک و بزرگ جوشانده و تمام مدت مواظب بوده سر نروند. سر ظهر، چوبخطها را داخل گنجه گذاشته که بداند هفتههای بعد باید به هر کسی چقدر سهم شیر بدهد. برگشته قالی را پهن کند که دیده توی همین چند ساعت، گیاه شده اندازهی یک درختچه و تنهاش کلفت شده. فکر کرده خیالاتی شده، رفته زنها را آورده تا درختچه را ببینند. پدر میگوید از مدرسه که برگشته دیده زنها جمع شدهاند دم خانهشان. بهزور از وسط زنها رد شده، کفش یا به قول خودش گالشهایش را درآورده و دویده سمت جای خوابش. دیده درختچه شده هم قد خودش؛ تنهاش کلفت، قد یک بلوط چندساله. ننهجان ناخوش شده. یکی از زنها مدام دست میکرده توی تُنگ و آب میپاشیده روی صورتش، اما افاقه نکرده. مردها هم که جمع شدهاند آنجا، جرئت نکردهاند نزدیک درخت بروند و فرستادهاند سراغ نصرتبانو. پدر میگوید از این پیرزنهای موحنایی بوده که وسط ابروهایش خالکوبیِ چیزی شبیه مربع و مثلث داشته و همیشه کتابهای خطی میخوانده؛ فارسی، عربی، ترکی، همه زبانی بلد بوده و کسی نمیدانسته اصلیتش کجایی است. نصرتبانو وقتی آمده داخل خانه، دست کشیده به تنهی درخت و زیر لب وِرد خوانده. بعد هم یکی از بندهای سبز دور عصایش را باز کرده و گره زده به شاخهی بالایی درخت. دور درخت راه رفته و مدام وردهای عجیبوغریب خوانده. جواب سوالهای هیچکس را نمیداده و فقط ورد میگفته؛ نه به فارسی یا عربی یا ترکی؛ به زبانی میگفته که هیچکس از آن سر در نمیآورده. کارش که تمام شده گفته کسی نباید به درخت دست بزند. پرسیده: «کی اینجا میخوابد؟» و ننهجان با ترس و لرز پدر را نشان داده. نصرتبانو انگشتر فیروزهی ننهجان را ازش گرفته و انداخته توی یک لیوان آب؛ آب داخل لیوان را هم زده و داده دست پدر که آن را بخورد. پدر هم همینکه با ترس و لرز کمی خورده و تهمزهی شیر و دیگر کثیفیهای روی انگشتر را چشیده دیگر نخواسته بخورد، اما نصرتبانو مجبورش کرده تا آخرین قطرهاش را سر بکشد. همسایهها مدام میپرسیدهاند چه اتفاقی افتاده؟ نصرتبانو هم میگفته: «این پسر نظر کرده است؛ سه شبانهروز بگذارید توی این خانه با این درخت تنها باشد.» پدر ترسیده. به قول خودش مردهای بزرگ آبادی هم از این درخت میترسیدهاند، چه برسد به او. با درخت که تنها شده صداهایی شنیده مثل صدای آدمیزاد؛ آدمیزادی که صدایش انگار از ته چاه میآمده. آنموقع شاخهی بالایی درخت به سقف میخورده. پدر خواسته از خانه برود بیرون، اما از زیر شاخههای درخت که جلوتر میرفته تنش گُر میگرفته، سرش تیر میکشیده و نمیتوانسته قدم از قدم بردارد.
ننهجان میگوید آن چند روز او را بهزور انداختهاند داخل یکی از اتاقهای همسایه و درش را قفل کردهاند. صدای داد و فریادهای پدر را میشنیده و میخواسته ببیندش، اما نصرتبانو نمیگذاشته. میگفته شوم است و نحسی میآورد. حتی نمیگذاشته کسی به بهانهی بردن غذا به پدر نزدیک شود؛ فقط چند تا از زنهای آبادی را فرستاده تا دیگهای شیر را خالی کنند کف حیاط. سه شبانهروز که گذشته، قفل درِ اتاق ننهجان را باز کردهاند و او هم دویده سمت خانه. دیده سقف خانه ترک برداشته و شاخهی بالایی درخت که بند سبز نوک آن بوده خم شده؛ بقیه شاخهها هم توی خانه جا نمیشدهاند و زور میزدهاند که یکطوری از خانه بزنند بیرون. هرچه داخل خانه و اطراف درخت را گشته پدر را پیدا نکرده. کل آبادی را هم که زیر و رو کرده هیچ اثری از او نبوده. وقتی از گشتن خسته شده، رفته نشسته زیر درخت که حالا برگ و میوه هم داشته؛ برگ و میوههایی که هیچوقت مثلشان را ندیده بوده. چند تا از میوهها را هم دیده که گاز زده کف خانه بودهاند. ننهجان میگوید صدای پدر را از داخل درخت شنیده، از داخل تنهی درخت که شاخههایش از بس به سقف فشار میآوردهاند آن را قوسدار کرده بودند. اهل آبادی به اصرار ننهجان گوششان را نزدیک درخت بردهاند اما چیزی نشنیدهاند؛ چو انداختهاند که مردهها پدر را بردهاند و ننهجان هم دیوانه شده. نصرتبانو هم که بعد از آن سه شبانهروز یکدفعه غیبش زده و کسی پیدایش نکرده، دیگر کسی حرف ننهجان را باور نکرده. همه از خانه زندگیاش ترسیدهاند و دیگر کسی سراغ زنده یا مردهاش نرفته؛ دیگر کسی کاری به کار آن خانه نداشته. ننهجان میگوید بلندبلند با صدایی که از داخل درخت او را صدا میکرده حرف زده؛ وسط حیاط با هیمههای خیس آتش درست کرده تا دودش بپیچد توی خانه؛ گِل زده به سر و صورت خودش و کنار درخت شیون کرده؛ بهزور از میوههای عجیبوغریب درخت خورده؛ حتی دیگها را پرت کرده بالا که شاید ترکهای سقف باز شوند اما دیگها فقط قُر شده و پرت شدهاند جلوی پایش. آخر سر رفته سر گنجه و صندوق طلاییرنگ جهازش را آورده کنار درخت و قفلش را بعد از پنج سال که از مرگ آقاجان میگذشته باز کرده. سِجِل خودش و پدر را درآورده و پیچیده لای سربندش، خودش هم نمیدانسته چرا اما سربند را بسته به شاخههای درخت. دراز کشیده زیر شاخههای خمشدهی درخت و از خستگی خوابش برده. از صدای رعد و برق و شرشر آب که بیدار شده، دیده از لای ترکهای سقف، آب شره کرده داخل خانه. به برگهای درخت که میخورده مایع سبز لزجی از رویشان سُر میخورده کف خانه و برگها میشدهاند عین شیشه. میگوید درخت آنقدر بزرگ بوده که شاخ و برگهایش توی خانه جا نمیشده. ترکهای سقف را باز کرده و زده بیرون. باد شدید بوده و سربند و سجلهای داخلش را با خودش برده. ننهجان توی همان چهاردیواری خانهی خودش، گیسهای بافتهاش را زیر باران باز کرده و با زبانی که هیچکس نمیفهمیده چه زبانی است با درخت حرف زده. میگوید وقتی شاخههای درخت از سقف خانه بیرون زدهاند، دیده که اهل آبادی رفتهاند روی پشتبام تا ببینند چه خبر شده. وقتی تنهی درخت، شکاف خورده و ننهجان را کشیده داخل خودش، مردها از بالا نگاه میکردهاند. میگوید از پشت دیوار همین خانهای که حالا توی آن هستیم صدای مردها را میشنیده که یکییکی جمع شدهاند آنطرف و با تبر و داس و چهار شاخ افتادهاند به جان درخت. بعد هم که سر و صدا خوابیده و انگار نتوانستهاند کاری بکنند، بوی نفت را حس کرده. میگوید اول خیلی ترسیده، اما چند دقیقه بعد وقتی از دهان یکی از مردها شنیده که نفت سُر خورده و بدون اینکه بچسبد به درخت، جمع شده روی سیمان کف خانه، خیالش راحت شده. بعد از چند وقت هم از بین حرفهای دو مرد که دور درخت و خانهی قبلیمان را آجر میکشیدهاند، فهمیده که بند سبز بستهشده به شاخهی درخت بالاتر نمیرود و درخت یک اندازه مانده.
مادر هم که هیچوقت هیچچیزی نمیگوید، یعنی نمیتواند که بگوید. فقط پدر را نگاه میکند و او معنی نگاهش را برای من و ننهجان توضیح میدهد. ننهجان وقتی آمده توی این خانهی جدید، اطراف را گشته و متوجه شده افتاده توی محلهای که پر است از خانههای همشکل؛ خانههایی که نه تنها معماریشان شکل همدیگر است بلکه روی دیوار اتاق پذیرایی همهشان یک شکاف گرد وجود دارد. توی همین گشتنها بوده که مادر را پیدا کرده. داخل یکی از خانههای کناری، دیده یک دختر دوازدهسیزده ساله کز کرده گوشهی یکی از اتاقها و مدام گریه میکند. دستش را گرفته و با خودش آورده خانهی خودمان بلکه از تنهایی دربیاید و آرام شود. هرچقدر هم که باهاش حرف میزده گریهاش بند نمیآمده؛ ولی وقتی پدر نگاهش میکرده هم گریهاش بند میآمده هم لبخند میزده. ننهجان میگوید شاید مادر هم مثل پدر بوده، فقط آن موقع که وسط خانهشان یک درخت سبز شده و سه شبانهروز او را گذاشتهاند با درخت تنها باشد از بس ترسیده که زبانش برای همیشه بند آمده؛ شاید هم وقتی آمده اینطرف و مادری، پدری، مادربزرگی کسی از داخل شکاف رد نشده بیاید سراغش اینطور ساکت شده. اینطرف که میگویم یعنی همینجایی که من در آن متولد شدهام و همهی عمرم در آن زندگی کردهام، توی همین خانه که پدر و ننهجان به آن میگویند خانهی جدید؛ وسط این شهری که همهی خانههایش شکل همدیگرند و بدون استثنا روی دیوار اتاق پذیراییشان یک شکاف دایرهای شکل دارند.
پدر و ننهجان مشکل اصلی را همین موقعها فهمیدهاند. وقتی که هر روز صبح یکهو مادر غیب میشده و توی همان خانهی کناری، خوابیده کنار شکاف پیدایش میکردهاند. مهم نبوده در خانه را قفل کنند یا از شب تا صبح مراقبش باشند تا جایی نرود، چون هرطور شده یکهو غیب میشده و وقتی میرفتهاند میدیدهاند سر جای همیشگیاش توی خانهی کناری است. وقتی پدر میگوید اول خیلی از این ماجرا ترسیدهاند من باورم نمیشود، چون ناسلامتی خودشان از شکاف روی تنهی یک درخت رد شدهاند و آمدهاند اینجا. ننهجان میگوید شبها ظرفها را نَشُسته، خانه را همانطور بههم ریخته و چراغها را همانطور روشن میگذاشته و هرجایی به جز اتاق پذیرایی میخوابیده؛ اما فردا صبح همهچیز عین روز اولش مرتب و تمیز بوده. اول صبحِ هر روز که ننهجان هنوز به آن میگوید خروسخوان، همهچیزِ اینجا برمیگردد به حالت اول. ننهجان آن روزهای اول ناراحت بوده و به هر دری زده که بتواند از اینجا خارج شوند؛ اما مهم نبوده آن روز پیاده تا کجا میرفتهاند و چقدر از آن خانههای همشکل دور میشدهاند، چون فردا صبحش دوباره هرکس توی خانهی خودش بیدار میشده. ماجرا وقتی برای ننهجان عادی شده که کمکم خانههای اطراف پر از آدم شده. بعضی خانهها مثل خانهی مادر فقط یک نفر، بعضی مثل خانهی ما دو نفر و بعضی حتی شلوغتر شده. ننهجان و پدر انگار که از این موضوع لذت ببرند هر روز توی شهر میگشتهاند و به خانههایی که از روی شکاف دیوارشان چند نفر رد شده و آمدهاند این طرف، سر میزدهاند و با خونسردی کامل همهچیز را برایشان توضیح میدادهاند؛ از این هر روز تکرار شدن گرفته تا نحوهی روشن و خاموش کردن لامپ، تلویزیون، ماشین و هزار وسیلهی دیگری که تا آن روز به چشم ندیدهاند. توی همین گشتنها بوده که متوجه شدهاند از داخل شکاف بعضی خانهها آن طرف مشخص است ولی بعضی شکافها مثل مال خودمان آنطرفش آجر کشیدهاند و هیچچیزی به جز یک دیوار آجری مشخص نیست. من حتی یکبار که خانه تنها بودم از روی کنجکاوی دستم را به شکاف زدم. نمیدانم میخواستم چه چیزی را امتحان کنم ولی هرچیزی که بود نشد. شکاف انگار یک پنجرهی شیشهای بود که فقط از آن طرف باز میشد.
بعضی صبحها که بیدار میشوم و دیگر تحمل این وضع را ندارم، خانه را به هم میریزم، شیشهها را میشکنم و با چند تا از بچههای همسایه فرار میکنیم یک جای دور؛ اما هیچکس اهمیتی نمیدهد. پدرهایی که توی بالکنها نشستهاند در کمال آرامش نوشیدنیهایشان را میخورند و حتی نگاهمان هم نمیکنند همهشان میدانند تا هرکجا هم که برویم، فردا صبح همهچیز عین روز قبل میشود؛ فردا صبح اینجا دوباره میشود دنیای آنها و ما میشویم یک سری موجود اضافه که میخواهیم نظم تکراری دنیای آنها را به هم بریزیم. بعضی وقتها هم دلم میخواهد بیدار شوم و زیر تختم را نگاه کنم، ببینم کف اتاقم یک درخت سبز شده؛ مثل همین درختی که پدر و ننهجان از بچگی قصهاش را برایم تعریف کردهاند. دلم میخواهد شاخههایش آنقدر بزرگ شوند و بالا بروند که سقف اتاقم را سوراخ کنند؛ اما صبح که میشود میبینم هیچچیزی تغییر نکرده. هیچ درختی که شکافش من را از اینجا، ببرد به یک دنیای دیگر از کف اتاقم سبز نشده. پدر برعکس تعریفهایش گالش و تُنگ و اینطور چیزها را به زبان نمیآورد؛ به جای سر و کله زدن با من یا چشم غره رفتن به مادر هم، با مردهای دیگر جمع میشوند و میروند داخل یکی از خانههای کناری، تا خرخره میخورند و تا هر وقت که دلشان بخواهد بازی میکنند و خوش میگذرانند. ننهجان هم انگـار که همیشه همینجا بوده و از اول عمرش همین کار را کرده باشد، با خونسردی تمام یک دقیقه سرپا میماند و با تُستری که مشابهش را میشود گوشهی آشپزخانهی تمام خانههای این شهر پیدا کرد، نانهایش را تُست میکند.
گاهی اوقات هم که تنها خانه هستم، داخل شکافی که روی دیوار اتاق پذیراییمان هست صورت یک نفر را میبینم که آمده آجرهای جلوی شکاف را برداشته، چشمهایش را تنگ کرده و زل زده به من. وقتی به خالکوبی شبیه مربع و مثلثِ بین ابروهایش نگاه میکنم، چین و چروکهای دور لبش را باز میکند و میخندد. انگار هر لحظه که دلش بخواهد بتواند پنجره را از آن طرف باز کند، به زبانی که تا حالا نشنیدهام صدایم کند و من را با خودش ببرد. ■
پاورقی:
۱- این داستان کوتاه سال ۱۳۹۳ برندهی رتبهی دوم بخش داستان کوتاه دومین دورهی مسابقهی داستاننویسی افسانهها شد.
۲- این داستان در کتاب مجموعه افسوننامه: مجموعه آثار برگزیده دورههای اول و دوم مسابقه داستاننویسی افسانهها (جلد 1) نیز به چاپ رسد.
۳- این داستان با تغییراتی نسبت به نسخهای که اینجا موجود است در شمارهی پنجاهوچهارم (ارديبهشت ۹۴) مجلهی داستان همشهری نیز به چاپ رسید.