«یک مربع چهار در چهارِ یخی. از آن اتاق، این شش کلمه اولین چیزی است که یادم میآید. اگر یک روزی بروید و همان گوشه از اتاق بخوابید که من هر شب میخوابیدم، صبح که چشمهایتان را باز کنید، روبهرویتان یک دیوار است: یک دیوار که رویش یک زرافه با خالهای قهوهای نقاشی شده، کنارش هم یک درخت کشیدهاند، یک درختِ سبز که برگهای براقش دهان هر زرافهای را آب میاندازد. یک درخت که قدش از زرافه خالخالی بلندتر است و زرافه همانطور ماتِ درخت است. حالا اگر بنشینید و رویتان را بچرخانید سمت دیوار کناری، همان زرافه و درخت را میبینید؛ اینبار گردن زرافه درازتر شده اما هنوز هم همانطور ماتِ برگهای درخت مانده. روی دیوار عقبی، زرافهی کوتاه، شده همقد درختِ بلند. گردنش آنقدر کش آمده که بتواند برگهای درخت را تند و تند بجود و با دندانهایش خردشان کند.»
این جملهها جملههای من نیست، جملههای هیچکدام از آدمهایی که حالا اینجا هستند هم نیست. جملههای «سه اِل ناقابل» است، داستانی نوشتهی تنها کسی که اینجا بوده، حالش خوب شده و برگشته شهر. آن مربع چهار در چهاری که دربارهاش نوشته حالا به مستطیلی سه در چهار تبدیل شده و هر صبح که چشمهایم را گوشهی یکی از آن اتاقها باز میکنم، به جای تصویر زرافهای با خالهای قهوهای و درختی با برگهای براق، فقط سفیدی مطلق دیوار تازهرنگشده را میبینم. هر روز صبح که این داستان را میخوانم و با دقتِ یک باستانشناس رمزگشاییاش میکنم، بلندگوی سالن روشن میشود و همهی آدمهایی که تنگ هم داخل مستطیلهای سه در چهار خواب هستند با صدای جیغ بلندگو بیدار میشوند و روزشان را با گفتن چند فحش درست و حسابی شروع میکنند. ورقههای تایپ شدهی داستان را آرام و با دقت تا میزنم و لای «کوری» ساراماگو، که اجازه نمیدهم کسی بهش دست بزند، قایم میکنم.
تنها کسانی که نه فحش میدهند، نه خواب بودند که بخواهند بیدار شوند ما هستیم. ما سیزده نفری که رویهمرفته به اتاقمان میگویند بوف کور! تلاش یک مشت آدم کتابنخوان و اسمپرست برای نامگذاری اتاق آدمهایی است که شب تا صبح مثل جغد بیدارند و کتاب میخوانند. بعضی وقتها پیش خودم فکر میکنم شاید اسم بدی هم نباشد، چشمهای از حدقه درآمدهی هر کدام از ما ارزش ثبت شدن توی گینس را دارند. هر کسی هم که از فاصلهی کمتر از دو متر ما را ببیند فکر میکند با این چشمهای عجیب احتمالاً چیزی نمیبینیم. مشکل نه ماییم نه چشمهایمان، نه حتی اینهایی که فحش میدهند. مشکل همین بلندگوی سالن و حرفهایی است که گوینده با آن صدای مزخرفش هر روز تکرار میکند و ما مجبوریم آن حرفهای تکراری را تا آخر بشنویم. ازمان انتظار دارند بدون هیچ جروبحثی قوانین مزخرف اینجا را رعایت کنیم، قرصهای رنگرنگیمان را سر ساعت بخوریم، از چیزی پرهیز کنیم تا حالمان خوب شود و بتوانیم برگردیم داخل شهر و آنجا پایبند طرح ترافیک و جیرهبندی آب و برق باشیم.
همه خودشان را روی لبهی تختها کش و قوس میدهند تا کمکم بریزند توی راهرو و قبل از خوردن صبحانه و حتی رفتن به سرویس بهداشتیهای تازهساز، یکراست بروند سمت گیتهای چکاپ. من اما زل میزنم به دیوارهای سفید اتاق و سعی میکنم زرافهای را تصور کنم که قبلاً آنجا بوده و به مرور زمان گردن و پاهایش فقط به خاطر تلاش برای رسیدن به برگهای براق درخت بلند شده. همهی ما به مرور زمان و به خاطر همین «استفاده» یک طوری شدهایم که حالا اینجا قرنطینه هستیم. طبق آخرین آمار سیصد و پنجاه نفریم، چهل تا گیت چکاپ داریم و چهل نفر که روپوش سفید میپوشند و هر کدام هم بسته به تخصصی که دارند یکسری از ما را معاینه میکند. مایی که چشمهایمان از حدقه در آمده فقط سیزده نفریم و یک چشمپزشک هم از سرمان زیادی است. از همان روزهای اول هم که توی سولهی قبلی بودیم بهمان درجهی چهار اِل دادند. چهار ال یعنی وضعیتی حادتر از بقیه. یعنی حتی حادتر از دختر تایپیستی که با انگشتهای پنجاهوهفت سانتی، هر روز توی همین سولهی کناری به دکمههای کیبورد و بوی کاغذهای کاهی فکر میکرده.
از وقتی آمدیم اینجا اتاقمان از اتاق معدنیها جدا شد و کمکم همدیگر را پیدا کردیم و شدیم رفقای کتابخوان. فاز اول قضیه که تمام شد همهچیز افتاد گردن لامارک. البته از شروع نظریه تا قسمتی که به ارث رسیدن شروع نشده بود. ملت هم آنقدر از لامارک متنفر شدند که حتی به دیوارهایی با نقش زرافه و درخت، یا به بنرهای «استفاده یا عدم استفاده» رحم نکردند. آن اوایل که اجازه داشتیم موبایلمان را همراه خودمان داشته باشیم پستهای ابراز تنفر و کامنتهای فحش و فحشکشی سرتاسر اینستاگرام را پر کرده بود و مهم نبود چه صفحهای چه مطلبی بگذارد؛ این لامارک و طرفداران نظریههایش بودند که در قسمت کامنتها فحش میخوردند. معدنیهای غولتشن که بیشتر از بقیه از بیکاری بدشان میآمد با همان قلوهسنگهای ریز و درشتی که از کف حیاط جمع کردند شروع کردند به تراشیدن دیوارها، بعد هم سوراخ کردن گچ دیوارها و در نهایت آجرها. با دستهایشان که عین سنگْ سفت بودند آنقدر با دیوارها ور رفتند که یکی بعد از دیگری چارچوب اتاقها خراب شد و تنها اسکلت سوله سالم ماند. آنوقت بود که هر کس با هر مشکلی که داشت داد و بیداد کرد و برخلاف تصور نگهبانها به جای فرار به سمت نزدیکترین ایستگاه مترو و رفتن به سمت تهرانِ دود گرفته و کثیفی که میشناختیم، همگی خواستار بازسازی ساختمان شدیم. جای جدید اوج آرزوهای ما بود، با اتاقی که مجبور نباشیم آن را با گروه راننده تاکسیها، با سلفیبگیرها، یا حتی با نانخشکیها شریک شویم. راننده تاکسیها با آن زبان بیش از حد درازشان زمین و زمان را با حرفهای بیدروپیکر سیاسیشان به هم میبافند؛ سلفیبگیرها هم آنقدر دستشان را دراز کردهاند و با دوربین جلوی موبایل از خودشان و دوستانشان، از خودشان و مترو، از خودشان و برج میلاد و از خودشان و هر چیزی که دمدستشان آمده عکس گرفتهاند که یک یا هر دو دستشان دراز شده و دیگر نیازی به مونوپاد ندارند. نان خشکیها یا، به قول خانمهای سولهی کناری، بابا لنگدرازها هم از بس کوچه و خیابانها را گز کردهاند و با حالت عجیبی که به صدایشان دادهاند ملت را بیدار کردهاند که پاهایشان قد سه نفر دراز شده و شلوارهای سابقشان برایشان شلوارک شدهاند.
وقتی که سوله خراب شد تازه فهمیدم اطراف پر است از سولههای مشابه، درست عین سولهی ما. نمیدانم سولهیهای اطراف هم خراب شده بودند یا بازسازی یک کار کلی بود. هرطوری که بود همهمان را جمع کرده بودند توی برهوت کنار سولهها. آنقدر تعداد چادرها زیاد بود که از لایشان حتی نمیشد شهر را دید. باید کلی پیادهروی میکردم و میرفتم روی تپههای اطراف تا بتوانم بدون مزاحم شهر را ببینم. چند ماهی که توی برهوت کنار سوله ماندیم تا ساختمانها بازسازی شوند خیلی به این فکر کردم که چرا با وجود چند نگهبان زپرتی که با یک چایی و کمی قرص میشد خواببهخوابشان کرد کسی فرار نکرد و جذب چراغهایی که هر شب آن دوردورها سوسو میزدند، نشد.
حقیقت این بود که ما هیچکدام انگیزهی فرار نداشتیم. ما همان فیلهایی بودیم که زمان بچگی با یک طناب به درخت بسته بودندمان و هرچه زور زده بودیم نتوانسته بودیم درخت را شکست بدهیم، بزرگ هم که شدیم به قدرت درخت ایمان داشتیم و برای شکست دادن درخت هیچ تقلایی نمیکردیم. به ما ایمان داده بودند که با این عضوهای عجیبوغریب و دفرمه، همین که دور از شلوغی شهر و آدمهایش باشیم و هر روز یکیمان سوژهی توییتر و کانالهای تلگرامی نشود اتفاق مثبتی است. این گیتهای چکاپ و خطکش و متر گذاشتن لای عضوهای بدنمان و اندازه گرفتنشان هم به مرور عادی میشد.
برای من و هماتاقیهایم هیچچیز بهتر از این وضعیت نبود. بیرون از اینجا هر چقدر که سگدو میزدیم و برای هر روزنامه و مجلهای که مینوشتیم نهایتاً چندرغاز کف دستمان میگذاشتند که پول بستهی اینترنتمان هم نمیشد. تعداد خوانندههای واقعی مطلبمان هم نهایتاً به صد نفر میرسید. اما حالا انگار کایه دو سینما هستیم و هرکداممان بنیانگذار موجنو. شب تا صبح دور از چشم بقیه و دزدکی کتاب میخوانیم و بحث میکنیم و اصلاً نگران شغل و پول و خورد و خوراکمان هم نیستیم. به همهی اتفاقاتی که توی سولهی ما یا سولههای کناری هم میافتد و خبرش به گوشمان میرسد عادت کردهایم. در طول هفته چند سانت کم و زیاد شدن انگشت تایپیستها یا کم و زیاد شدن عرض شانهی معدنیها هم عادی شده و دیگر هیجانانگیز نیست. همه چیز وقتی به هم ریخت که اولین نفر توی سولهی قبلی خوب شد و از آن به بعد، همه امیدوار بودند فردا نوبت خودشان باشد.
طرفداران لامارک میگفتند دخترهی تایپیست همینطوری خوب شده، یعنی چند ماهی که اینجا بوده دست به کیبورد نزده و همین عدم استفاده کمکش کرده، اما وقتی همدورهایهایش خوب نشدند داد همه در آمد. خیلیها لامارکیستها را مسخره میکردند و میگفتند واهیمان همان قرن نوزدهم اشتباه بودن نظریهی لامارک را ثابت کرده و حماقت است اگر بعد از این همه پیشرفت علم، دوباره یکی آن را باور کند. استخوانهای لامارک از سال 1829 در پاریس شروع به پوسیدن کرده بود و معلوم نبود الان چیزی ازشان باقی مانده باشد یا نه، اما حالا اینور دنیا توی تهران 1400 لامارک زندهتر از هر زمان دیگری به نظر میرسید. یکی میگفت بدون شک از اولین ویژگیهای نسل بعدی من و دوازده نفر دیگری که هماتاق هستیم، چشمهای از حدقه در آمده خواهد بود. یکی دیگر میگفت واهیمان آزمایش کرده و دیده که نتیجهی تولید مثل موشهایی که دمشان را بریده، موشهایی با دم طبیعی بوده، یا یکی دیگر تا شصتونه نسل مگس را توی تاریکی مجبور به جفتگیری کرده و به این نتیجه رسیده که بینایی هفتادمین نسل مگسها هیچ مشکلی ندارد. این یعنی لامارک حرف مفت زده! حقیقت هر چیزی که هست، تلاش برای رسیدن به آن، همهی این آدمها با عضوهای عجیب و غریبشان را به جان هم انداخته.
به جز من کسی از این داستان خبر ندارد. همه شنیدهاند که آن اوایل چند نفر از جمله یک دختر تایپیست با انگشتهای پنجاهوهفت سانتی اینجا بودهاند، خوب شدهاند، با لبخند پیروزمندانهای از در خروجی رد شدهاند و رفتهاند سراغ زندگی سابقشان. اما هیچ کس آنها را درست به یاد نمیآورَد، هیچ کس حتی نمیتواند چهرهی دختر را برای من توصیف کند. برای همین شروع کردهام به تصور کردنش؛ وقتی از کتاب خواندن خسته میشوم و میخوابم حتی خوابش را هم میبینم. هر شب یکطور، با یک چهره و با انگشتهایی که هر شب یک اندازهی متفاوت دارند.
کتاب خواندنهایم کمتر شده، از هماتاقیهایم عقب ماندهام و کتابهای نخواندهام روی هم تلنبار شده. بیشتر همین داستان را میخوانم و دنبال جواب سوالهایم میگردم. توی چکاپهای بعدی روند کاهشی-افزایشیِ از حدقه بیرون زدنِ چشمهایم به هم ریخته. برای اولین بار در این مدتی که اینجا هستم رسیدهام به سیزده سانتیمتر. دیگر حتی عینک هم روی چشمم نمیماند. سیزده سانتیمتر یعنی بیشتر از همهی هماتاقیهایم. توی درجهبندی، دو اِل بهم اضافه میشود و میشوم شش اِل. بیشتر از رفقایم، بیشتر از همهی کسانی که اینجا هستند. سوله فقط شصت اتاق دارد و اصلاً عجیب نیست اگر به سرعت بشوم سیبل نگاههای خیره و انگشتهای کشیده شده به سمتم. آزمایشهایم هر ساعت بیشتر میشوند و مفصلتر. نوک انگشتهایم را سوزن میزنند و ازم آزمایش خون میگیرند؛ صورتم را به سختی توی دستگاه بیناییسنج جا میدهند و هر بار که بالنِ ته تصویر را واضح میبینم باید با دست اشاره کنم که دکتر بفهمد. دکترها نتیجهی هیچ آزمایشی را به من نمیگویند و اصلاً نمیدانم چه اتفاقی قرار است بیفتد.
هر بار که به آخر داستان میرسم و میخوانم که یکی از نان خشکیها با آن لنگهای درازشان، یکی از معدنیها با آن شانههای پتوپهنشان و یکی از مدیرها با آن زبان درازشان خوب شدهاند بیشتر به این قضیه فکر میکنم که اصلاً چطور این داستان برگشته داخل سوله و رفته لای کوری ساراماگو و چرا درست افتاده دست من؟ اما این فکر همهی ذهنم را مشغول نمیکند. قسمت بزرگتر ذهنم درگیر این میشود که اگر من هم یک روزی خوب شوم و بتوانم از در فلزی بزرگ سوله رد شوم و با یک لبخند پیروزمندانه به نگهبانهای در حال چرت زدن، به سمت شهر و سروصدا و ترافیک همیشگیاش بروم، چه چیزی انتظارم را میکشد؟ آیا شهر همان شهر قبلی است؟ وقتی این همه آدم از خانه و زندگیشان جدا شدهاند و آمدهاند توی این سولهها زندگی میکنند، جای خالیشان توی شهر احساس نمیشود؟ شهرِ پر از جای خالی چه شکلی است؟
من را آوردهاند پشت سوله که راهرویی جدا از بقیهی سوله دارد. یک اتاق جدید در طبقهی سوم را به خودم تنها دادهاند و هر روز صبح هم مجبور نیستم بروم توی صف چکاپ. از بین آن همه کتابی هم که داشتم فقط گذاشتند کوری را با خودم بیاورم. گفتند جایی که میروی کتاب زیاد است. راست هم گفتند. از در و دیوار این اتاق کتاب میبارد. کتابهایی که داخل هرکدامشان چند برگهی تایپ شده است و نگاهشان که میکنم همه، داستانهایی هستند شبیه همدیگر. دو ال، سه ال، چهار ال، تا سیزده ال نامگذاری شدهاند. متنها عین همدیگرند و انگار که از روی هم نوشته شده باشند، فقط شمارهی الها و اتاقها فرق دارند. آدمی با عضو عجیب و غریب که هیچ، آدمی با عقل ناقص هم میفهمد کاسهای زیر نیم کاسه است. از روی کثیفی اتاق و گودی وسط تخت میشود فهمید من اولین نفر نیستم که توی این اتاق بودهام، فکر نمیکنم آخرین نفر هم باشم. فرق بزرگ این اتاق با اتاقهای دیگر سوله این است که پنجره دارد؛ پنجرهای بدون نرده و حفاظ که صدای جیرجیرکها را میآورد داخل. از پشت شیشه میشود شهر و سوسوی لامپهایش را دید و قسمت کمی از جادهی آسفالتی که از سوله تا شهر ادامه دارد.
شک دارم کسی این جاده را رفته باشد، شک دارم محض خوب شدنْ ما را اینجا نگه داشته باشند، حتی شک دارم هیچ وقت دختر تایپیستی با انگشتهای پنجاهوهفت سانتی در کار بوده باشد. هر کدام از مایی که اینجا توی سوله هستیم به خاطر عضو عجیبوغریبی که داریم تصمیم گرفتهایم سمت شهر نرویم، اما اگر شهر آن شهر سابق نباشد چه؟ اگر تعداد سولهها خیلی بیشتر از این چیزی باشد که من فهمیدهام چه؟ اگر ما رعایتکنندههای قانون «عدم استفاده» هنوز اینطور عضوهای غیرنرمالی داریم، پس مردم شهر که «استفاده» جزو جداییناپذیر زندگیشان است چه شکلی هستند؟
پنجره را باز میکنم و وقتی دارم با کمک پردهها و ملحفهها طناب درست میکنم به صدای جیرجیرکها گوش میدهم. یک چشمم به جاده است، یک چشمم به آسمانخراشهایی که از لای گرد و غبار بیرون زدهاند. تمام این مدت فکر میکردم رفتن به شهر کار احمقانهای است. حالا اما قضیه فرق دارد. شاید احمق نباشم و کار درستی میکنم، شاید اصلاً تهران ۱۴۱۰ پر از آدمهایی با وضعیتی حادتر از من باشد. اما اگر کارم اشتباه باشد و وقتی پایم به شهر برسد بشوم سوژهی روزنامهها و شبکههای اجتماعی، باید خودم را مثل احمقها نشان بدهم تا من را برگردانند همینجا. خیالم از این بابت راحت است چون من، با درجهی شش ال، با چشمهای سیزده سانت از حدقه در آمده، متخصصِ مثل احمقها نگاه کردنام. ■