حدس بزنید کی؟

دقیقه‌ی صد و بیست‌و‌هشتِ فیلم «افسانه‌‌ی 1900» به کارگردانی جوزپه تورناتوره، آن‌جا که مرد تپل دارد از پیرمرد صاحب مغازه‌ می‌پرسد چرا تابلوهای نقاشی‌ یکهو از روی دیوار می‌افتند؟ آن‌هم وقتی سال‌ها با همان میخ خاص به همان دیوار خاص وصل بوده‌اند و هیچ اتفاق خاصی برایشان نیفتاده. بـــوم (با سه بار کشیدگی بین ب و میم و بولد شدن کل کلمه)، در آن لحظه‌ی خاص، چه اتفاقی می‌افتد که تابلوی نقاشی تصمیم می‌گیرد سقوط کند؟ یا چه اتفاقی می‌افتد که میخ دیگر نمی‌تواند تابلو را تحمل کند؟ آیا میخ و تابلو سال‌های سال با هم در مورد این سقوط حرف زده‌اند و لحظه‌ی خاصی را بین خودشان تعیین کرده‌اند؟ لحظه‌ای که در آن، بدون هیچ دلخوری، بدون هیچ قضاوتی از همدیگر جدا شوند؟
این سکانس، سکانس مورد علاقه‌ی من از بین تمام فیلم‌هایی است که در زندگی‌ام دیده‌ام. چند بار دیده‌امش؟ ده بار؟ صد بار؟ اگر هنوز دوران ویدئو و نوارهای وی‌اچ‌اس بود و این فیلم را روی این نوع نوارها می‌دیدم قطعاً این قسمت را آن‌قدر دیده بودم و آن‌قدر نوار را برای رسیدن به این قسمت جلو و عقب کرده بودم که بیشتر از کل فیلم خش داشته باشد و حتی پنبه‌ی الکلی و هد تمیز دستگاه هم نتواند پاره‌خط‌های موازی و نویزهای داخل تصویر را پاک کند. بیکار بدبخت. چرا مثالش را می‌گویم؟ هه (معادل خنده‌)، مقدمه‌چینی است. این جمله‌ی قبلی نوشته‌ی من نیست. هم این جمله درباره‌ی مقدمه‌چینی، هم آن بیکار بدبخت. این‌چیزها را اگر در این متن دیدید خودتان بدانید که کار من نیست، کار خودِ لپ‌تاپ است. لپ‌تاپم قبل‌ترها این‌قدر بی‌شعور نبود، یعنی هم بود و هم نبود. بی‌شعور نبود از این بابت که چرت‌و‌پرت نمی‌گفت و هرچه دلش می‌خواست تایپ نمی‌کرد. بی‌شعور بود از این بابت که از خودش درک و فهم نداشت و تا انگشت‌هایم را روی یکی از دکمه‌های کیبورد نمی‌گذاشتم و فشارش نمی‌دادم کد اَسکی آن حرف را پردازش نمی‌کرد و آن را روی مانیتور نشان نمی‌داد. البته فقط لپ‌تاپ نیست، هر وسیله‌ی کوفتی‌ای که به پریز برق وصل می‌شود، هر وسیله‌ای که با وصل شدن به وسایل باتری‌دار کار می‌کند، هر وسیله‌ای که باتری دارد یا یک‌طوری شارژ می‌شود هم مثل این لپ‌تاپ، بی‌شعوری را با همان سه حالتی که نوشتم به اوج رسانده؛ دو حالت، دال و واو. لپ‌تاپ دارای توهمِ شعورم فکر می‌کند اگر اعدادی که من می‌نویسم را دستکاری کند خیلی بامزه است! اجازه نمی‌دهد به عقب برگردم و چیزهایی که می‌نویسد را پاک کنم. البته همین که در این بحبوحه لج نمی‌کند و اجازه می‌دهد با او کار کنم اتفاق خیلی مثبتی است که باید قدردانش باشم. دلیل این‌که چرا برای لپ‌تاپم از ضمیر «او» به جای «آن» استفاده می‌کنم را جلوتر می‌فهمید. عادت کرده‌ام به اصلاح کردن مسخره‌بازی‌هایش؛ البته مسخره‌بازی‌هایش وقتی بیشتر می‌شود که نتوانم با نوشته‌هایم سرگرمش کنم و مثل یک شطرنج‌باز که مراحل پایانی بازی‌اش را سپری می‌کند و هر حرکتش چند دقیقه طول می‌کشد، زمان زیادی را برای فشار دادن دکمه‌‌ی بعدی صرف کنم. هر وقت بین جمله‌ها مکث می‌کنم و ‌به این فکر می‌کنم چه چیزی تایپ کنم که مناسب باشد، آن‌وقت است که برای سرنرفتن حوصله‌اش شروع می‌کند به نوشتن. بدون پایین رفتن دکمه‌های کیبورد، کدهایی را پردازش می‌کند و نتیجه‌ی آن پردازش‌ها را در قالب حروف روی مانیتور نشانم می‌دهد! تخصصش فحش‌های یک کلمه‌ای، متن‌های داخل پرانتز و تغییر دادن اعداد است. من به این وضعیت عادت کرده‌ام، انتظار دارم شما هم به درک این وضعیت عادت کنید. این‌که این متن چطوری به دست شما برسد جزو نگرانی‌های من نبوده و نیست. من به خواب اعتقاد دارم. خرافاتی بدبخت. شاید همینی که لپ‌تاپ می‌گوید باشم، اما اعتقاد دارم خواب که ببینم یک مشکل حل می‌شود آن مشکل حل می‌شود. از «این‌که» تا آخرین «می‌شود» جایش این‌جا نبود و خیلی پایین‌تر بود ولی خودتان می‌دانید چه کسی بدون اجازه آن را کپی کرده، زیر اول و آخرش خط کشیده و آن را این‌جا گذاشته. کاش وضعیت به ‌آسانیِ همین تایپ کردن بود و با اعصاب آرام و ریلکس می‌شد گندکاری‌هایش را تحمل کرد.
این وضعیت‌وضعیت که هی تکرار می‌کنم از یک زمان خاص شروع شد. چندم بود؟ درست بیست‌وپنجم سپتامبر. کاش می‌شد حداقل «درست» را از اول جمله‌ی قبلی پاک کنم که این‌طور حرصم نگیرد. بیست‌وچهارم سپتامبر بود؛ خوب یادم مانده چون جمع دو و چهار می‌شود شش که عدد مورد علاقه‌ام است. صبح که بیدار شدم و هندزفریِ پیچیده شده دور گردنم را باز کردم اولین کارم این بود که قفل گوشی را باز کنم و آهنگ Coming Back To Life پینک فلوید که تمام شب توی گوش‌هایم پخش شده بود را قطع کنم. نوک انگشت اشاره‌ام را روی مربع کوچک فشار دادم و آهنگ قطع شد. هندزفری را هم در آوردم و انداختم روی تخت اما هنوز حس می‌کردم وزوز می‌شنوم. فکر کردم لابد آن‌قدر هندزفری توی گوش‌هایم بوده که صدای گیلمور هنوز توی مغزم مانده اما این‌طور نبود. صدا از سمت هندزفری بود. بلندش کردم و گرفتمش نزدیک گوش‌هایم؛ با این‌که به هیچ‌جا وصل نبود اما داشت آهنگ پخش می‌کرد! آن هم آهنگ Time که من دیشب اصلاً پخشش نکرده بودم! ترسیدم؛ فکر کردم خیالاتی شده‌ام. به روی خودم نیاوردم و رفتم کارهای روزمره‌ام را انجام بدهم. در یخچال را که باز کردم تا پاکت شیر را در بیاورم و موقع خوردن صبحانه به این ماجرا فکر کنم، جا خوردم. آدم درِ یخچال را که باز می‌کند منتظر یک خنکی و بوی مطبوع است، نه بوی گند و ماندگی خوراکی‌ها و هُرم داغ. معلوم نبود یخچال از چه وقتی خاموش شده بود. تُستر، نانی که داخلش گذاشتم را پس می‌زد و تلویزیون انگار که می‌دانست من از چه کانال‌هایی بدم می‌آید درست می‌رفت روی آن‌ها و هرکاری هم می‌کردم نمی‌گذاشت خودم کانال را عوض کنم. حوصله‌ی این چیزها را نداشتم، همان اولین بار سه‌شاخه‌ی خیلی از چیزها را از پریز کشیدم و از شرشان راحت شدم. اما بعد نشد، یعنی عین معتادی که بعد از مصرف، باقی‌مانده‌ی جنسش را دور می‌ریزد و نیم ساعت بعد مثل سگ پشیمان می‌شود، نتوانستم. چطور می‌خواستم بدون آن‌ها سر کنم؟ نمی‌شد یک لحظه بـــوم (با سه بار کشیدگی بین ب و میم و بولد شدن کل کلمه) تصمیم بگیرم مثل یک نقاشی از روی دیوار بیفتم و برگردم به قرن قبلی که تکنولوژی این‌قدر گسترده نبوده و آدم‌ها خودشان بیشتر کارهایشان را انجام می‌دادند.
می‌بینید چه ساکت شده‌؟ به خاطر این است که از تایپ شدن این ماجرا لذت می‌برد. دارم از فک و فامیلش حرف می‌زنم و چون حالت خاطره دارد خیلی تند تایپ می‌کنم. آخ که چقدر انگشت دوست دارد، یکی نه، دو تا نه، ده انگشت،‌ سریع، تندتند. لذت می‌برد و اصلاً‌ برایش مهم نیست فحشش می‌دهم یا چیز بدی می‌نویسم. از این‌که وقتِ فکر کردن نداشته باشد و مدام تایپ کنم لذت می‌برد. عوضی آشغال، این را من دارم می‌نویسم ‌نه لپ‌تاپ. هه، تایپ شد؛ بدون چرت‌و‌پرت‌هایی که دوست دارد داخل پرانتز جلوی کلمه‌های خاص و بولد شده‌ام بنویسد. آن روز از خانه که بیرون زدم فهمیدم فقط وسایل من نیستند که زده به سرشان. همه‌ی شهر این بلا سرش آمده بود و احتمالاً همه‌ی کشور. همکارهای اهل استاتن‌آیلند درست عین همکارهای اهل برانکس و منهتن و کویینز و بروکلین، همه با هزار بدبختی و فلاکت خودشان را رسانده بودند سر کار. چیزی شبیه یک کودتای الکترونیک بود، از این کودتا‌ها که شب می‌خوابی یکهو ارتش می‌ریزد توی خیابان و صبح می‌بینی همه‌چیز افتاده دست یک مشت نظامی بی‌رحم. شب خوابیدیم و صبح که بیدار شدیم دیدیم همه‌چیز افتاده دست وسیله‌ها. آدم تلویزیون خانه را می‌تواند از پریز بکشد و دیگر تماشایش نکند، ولی بیست کیلومتر مسیرِ تا اداره را که نمی‌شود هر روز پیاده رفت. هرکس توی انباری خانه‌اش دوچرخه‌ی زنگ‌زده داشت انگار صاحب یکی از گران‌قیمت‌ترین جنس‌های عتیقه‌ی دنیا بود. همه‌ی روال عادی اداره‌ها و کارخانه‌ها و شرکت‌ها به هم ریخته بود و این مسئله‌ی کودتای الکترونیک خارج از اولویت بررسی می‌شد. کسی انگار کاری نمی‌توانست بکند، هیچ‌ دستورالعملی بهمان ندادند و فقط گفتند که سعی کنیم ازشان استفاده نکنیم و دنبال چیزهای جایگزین بگردیم. همه نَسَخ بودیم، دل‌مان برای کانال‌های مسخره‌ی تلویزیون تنگ شده بود، برای توییتر و فیسبوک، برای اپل و بِلَک¬بِری‌هایمان، برای راه‌به‌راه سلفی گرفتن و توی اینستاگرام گذاشتن، برای برنامه‌ی روتین‌مان. دل‌مان می‌خواست با قرص‌های خواب بخوابیم و صبح که بیدار شویم بهمان بگویند کابوس بوده و این اتفاقات اصلاً نیفتاده‌اند. همه‌چیز مسخره شده بود، قطارهای مترو هر ایستگاهی که دل‌شان می‌خواست می‌ایستادند و هر ایستگاهی را که دل‌شان می‌خواست رد می‌کردند. چراغ‌های راهنمایی انگار که رقص نور باشند ثانیه به ثانیه رنگ عوض می‌کردند. ماشین‌ها عین بازی رالی مدام به هم می‌خوردند و خیابان را تبدیل به شهربازی کرده بودند. من یکی که دیگر سر کار نرفتم. این سوال را می‌پرسم و مکث می‌کنم که لپ تاپ جواب بدهد: کار خوبی کردم؟     1
1 کد باینری‌اش است، دوست دارد بله را بگوید 1 و نه را بگوید 0. بیست کیلومتر پیاده می‌رفتم که چه بشود؟ که سر ماه بگویند نمی‌شود از حساب‌ها پول برداشت کرد و فعلاً حقوقی در کار نیست؟ به اندازه‌ی خودم پس‌انداز داشتم، آن هم نه توی بانک که حالا نتوانم درش بیاورم، توی یک جعبه که زیر تختم مخفی‌اش کرده بودم. آمدم نشستم توی خانه. شاید چون برعکس بقیه از همان اول توی خانه ماندم و با وسیله‌ها سروکله زدم فهمیدم که هر وسیله‌ای یک قلق و مهم‌تر از آن ادعای شعور دارد. در تراس را که باز کردم تا هوای تازه بیاید داخل و کمی خنک شوم هنوز توی خیابان غلغله بود؛ هنوز هیچ در تراسی، هیچ پنجره‌ای از آپارتمان‌های روبه‌رویی یا کناری باز نشده بود. مردم داشتند بیخودی زور می‌زدند. جمع شدن داخل میدان تایمز و داد و هوار کردن که چیزی را درست نمی‌کرد. کسی که بازی را طراحی کرده خودش استاد آن بازی است، نمی‌شود توی آن بازی شکستش داد.
من فقط یک ثانیه مکث کردم، خود لپ‌تاپ اینتر را زد! لابد خوشش آمد که آن جمله، آخرین جمله‌ی پاراگرافم باشد. هه (معادل خنده‌)، شاید هم می‌خواهد زمان فعل‌هایم را آن‌طوری که قبلاً نوشته‌ام بنویسم. یخچال را که کاملاً خالی کردم سه‌شاخه‌اش را به پریز وصل کردم و تک‌تکِ وسیله‌ها را امتحان کردم. می‌خواستم این تئوری راس گلر (یکی از کاراکترهای سریال فرندز) را امتحان کنم که می‌گفت دوچرخه ساخته شده تا آدم سوارش شود و اگر کسی سوارش نشود روح دوچرخه می‌میرد. نیاز است بگویم متن داخل پرانتز را هم او نوشته؟ می‌خواستم ببینم حالا که بند خیمه‌شب‌بازی‌ وسیله‌ها بریده شده و خودشان مطابق میل‌شان رفتار می‌کنند آیا چیزی به اسم روح هم دارند که بر خلاف شعورشان عمل کند؟
«موتور یخچال برای میوه‌ها به کار نمی‌افتد؛ فقط برای لبنیات، کنسروها، نوشیدنی‌های باز نشده و چیزهایی که توی پاکت یا توی یک بسته یا کارتن هستند کار می‌کند. انگار یخچال‌ها چیزهای لُخت دوست ندارند! تستر را هم دقیقاً هر روز یک‌بار روشن کنید، دقیقاً هر روز صبح رأس یک ساعت خاص (ساعتش را توی کاتالوگ اصلی نوشته بودم ولی الان نمی‌نویسم که بامزگی نکند و عدد را تغییر ندهد). این‌طور، تستر انگار که دلش برای بغل کردن نان تنگ شود آن را گرم می‌کند. ماشین لباس‌شویی سخت‌تر است. هم ناز یخچال را دارد هم ناز تستر را، باید بفهمید چه لباسی را حاضر است بشوید و چه لباسی را عمراً قبول کند. از یک طرف هم باید بفهمید کِی احساس خشکی می‌کند و دلش آب‌تنی می‌خواهد! لپ‌تاپ را هم می‌شود با سرگرم کردن رام کرد.»
این‌ها را نه توی خیابان‌ها جار زدند تا به مردم یاد بدهند، نه مثل دستورالعمل به دست مردم دادند. انگار عقل کسی نمی‌رسید که با لگد زدن و فحش دادنْ وسیله‌ها به کار نمی‌افتند. اولین بار همین‌ها را نوشتم، چیزی شبیه کاتالوگ، کوتاه و مختصر به همراه آدرسم، بردم چاپخانه. ناز چاپگرها را کشیدم و فهمیدم از چه مدل کاغذی و از چه تعدادی خوش‌شان می‌آید. چاپگرها هم عدد مورد علاقه دارند، اگر آدم عجله داشته باشد و عددی غیر از آن را بهشان بدهد روزگار آن آدم را سیاه می‌کنند تا یک صفحه‌ی ناقابل چاپ کنند. کپی گرفتم و بردم پخش کردم بین مردم، کاملاً رایگان. کسی برگه را نمی‌گرفت یا اگر هم می‌گرفت مثل بروشورهای تبلیغاتی مچاله‌شان می‌کرد و می‌ریخت توی نزدیک‌ترین سطل زباله. کسی باور نمی‌کرد وسیله‌ها چیزهای متمدنی هستند و با مذاکره می‌شود از آن‌ها استفاده کرد. یکی نبود بگوید از وقتی که ما این قاره را کشف کرده‌ایم این وسیله‌ها یا حداقل نسل‌های قبلی‌شان کنارمان بوده‌اند و تمدن‌شان اگر مساوی با ما نباشد کمتر از ما نیست. صبر کردم شب شود و مردم برگردند داخل خانه‌هایشان. از لای پنجره‌های نیمه‌باز، از لای شکاف مخصوص نامه‌ها،‌ حتی از ورودی سگ‌ها؛ کاتالوگ‌ها را انداختم داخل خانه‌ها و فردا منتظر نتیجه ماندم. آدرس دقیق خانه‌ام را نداده بودم، فقط محله را، که وقتی بروم توی تراس بتوانم ببینم کسی جمع شده توی محله یا نه. آن‌هایی که حوصله داشتند جواب گرفته بودند و آمده بودند توی محله پرس‌وجو می‌کردند که ببینند این کاتالوگ‌ها کار چه کسی بوده‌. آن اوایل خودم را نشان ندادم، فقط به همراه همسایه‌هایم که بیشترشان درهای تراس را باز می‌کردند و می‌آمدند روی بالکن تا هوا بخورند آن‌ها را تماشا می‌کردیم. خبرها زود پخش شده بود. می‌گفتند یکی پیدا شده که وسیله‌ها را رام می‌کند. خنده‌ام می‌گرفت وقتی این‌طور می‌گفتند. هر روز یک وسیله‌ی جدید را امتحان می‌کردم؛ مایکروویو، ماشین ریش‌تراش، مخلوط‌کن، دستگاه تهویه. بار دوم کاتالوگ‌ها را رایگان پخش نکردم، دو تا از همکارهایم که توی محله دنبالم می‌گشتند را آرام صدا زدم و برایشان توضیح دادم که کاتالوگ‌ها مال من هستند. ازشان خواستم اسمم را نبرند و فقط کاتالوگ‌ها را بفروشند. سر کوچه بساط کردند و دو صف بلند تشکیل شد. کاتالوگی 1 دلار، 1 دلار ناقابل. چون دارم تند می‌نویسم عدد را عوض نمی‌کند لابد، یا شاید هم سرگرم شده. همه‌ی شهر می‌دانستند و هر روز برای این‌که بتوانند از یک وسیله‌ استفاده کنند می‌آمدند توی صف و پول می‌دادند. کم‌کم شهرداری و اداره پلیس و بانک‌ها هم آمدند توی صف. قرارداد قانونی بستم که اگر بتوانم وسایل‌شان را راه بیندازم مبلغ تعیین‌شده را بهم بپردازند. من نه مهندس بودم، نه متخصص، من مثل دازرهای محلی بودم که با چوبِ دوشاخه می‌توانند آب‌های زیرزمینی را پیدا کنند. زیر تختم پر شده بود از جعبه‌های کوچک مالامال از یک دلاری با نقش جرج واشنگتن. می‌بردم بانک، پول درشت می‌گرفتم که جای کمتری بگیرد. هفته‌های اول صددلاری می‌گرفتم با نقش بنجامین فرانکلین، بعد هزار دلاری‌های کمیاب با نقش گروور کلیولند. مرفه بی‌درد. نه خیر، من از این‌ها که لپ‌تاپ می‌گوید نبودم. من فقط داشتم در ازای کاری که می‌کردم، پولی که حقم بود را می‌گرفتم. مردم همه دوست دارند شب‌ها روی کاناپه جلوی تلویزیون ولو شوند و در حالی که دستگاه تهویه روشن است برنامه‌ی مورد علاقه‌شان را تماشا کنند. بعد از این که فهمیدند این لذت همیشگی نیست متوجه شده بودند این کار بهایی دارد که باید بپردازند. به من هم اگر پول نمی‌دادند باید به یکی دیگر پول می‌دادند. بعد از این‌که وسیله‌های اولیه راه افتادند چند نفری از گوشه و کنار شهر سعی کردند مثل من کار کنند و مثل من وسیله‌ها را راه بیندازند. بعضی‌هایشان حتی چند بار هم موفق شدند اما هیچ‌کدام نه سرعت عمل من را داشتند نه خلاقیت من را. خودشیفته. شاید،‌ اما من اگر با یک پیچ‌گوشتی شارژی یک پیچ را باز می‌کردم فرقم با بقیه این بود که خودم آن پیچ‌گوشتی را به کار انداخته بودم، نه یک نفر دیگر. از حاصل ‌دسترنج خودم استفاده می‌کردم. خانه‌ام را عوض کردم، رفتم بالای شهر. رفتم جایی که اطراف خانه، بهتر بگویم، اطراف قصرم دیوارهای بلند امنیتی باشد و محافظ داشته باشم و کسی نتواند به پول‌هایم دست‌درازی کند. بعد از این‌که مسئولینْ کارم را جدی گرفتند و شهر تا حد زیادی سر و سامان گرفت قراردادهای مهمی را با وزارتخانه‌ها، بازار بورس، ارتش، آژانس امنیت ملی، ناسا و خیلی جاهای دیگر بستم اما کاری که انجام دادم محرمانه بود و نمی‌توانم جزئیاتش را به‌هیچ‌وجه بنویسم. رقابت کردن با من برای بقیه جذاب بود شاید، اما من نمی‌خواستم برتر باشم، فقط می‌خواستم هیاهو بخوابد و مردم برگردند سر زندگی‌شان؛ این وسط اگر پولی هم به من می‌رسید که چه بهتر.
عین مردی که پوزه‌‌ی اسبش را دست می‌کشد و قبل از مسابقه باهاش حرف می‌زند با موتورها و ماشین‌ها ور می‌رفتم. تا آن موقع توانسته بودم چاپخانه‌ها را کامل راه بیندازم و روزنامه‌ها شروع به چاپ کرده بودند. «مردی که آخرالزمان را به تأخیر انداخت»، این تشبیه را یکی از همان روزنامه‌ها چاپ کرده بود و اوایل از خواندنش لذت می‌بردم. تعداد دستیارهایم را زیاد کرده بودم و دیگر خودم کاتالوگ‌ها را نمی‌نوشتم. یک بار تند و سریع برای یکی از دستیارهایم متن را می‌گفتم و او آن را تایپ می‌کرد و می‌داد به یکی دیگر که ببرد چاپخانه و او می‌داد به ده نفر دیگر که ببرند توی باجه‌ها بفروشند. روزی که برای اولین بار یک ماشین را روشن کردم و توانستم مسیری که خودم و شهردار از وال‌استریت تا میدان تایمز مشخص کرده بودیم را با آن طی کنم یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهایم بود. مثل خیلی از روزهای دیگر تیتر یک روزنامه‌ها بودم. گیرم که خیلی‌ها مجبور بودند ماشین‌شان را با افراد دیگر عوض کنند،‌ مسئله‌ی مهمی نبود. مهم این بود که این بدبختی و فلاکت را می‌شد یک‌جوری دور زد و حلش کرد. تمام نقشه‌ی مترو را هم دادم عوض کنند. بعضی قطارها واقعاً‌ دوست داشتند یک مسیر تازه را طی کنند، از سرنوشت تعیین شده‌ی همیشگی‌شان بدشان می‌آمد. دل‌شان می‌خواست مثل من بیایند توی خط‌های بالایی، مسافرهای خوش‌پوش را سوار کنند و در و دیوارشان برق بزند. آن دوره‌ای که ماشین‌ها فقط ماشین باشند واقعاً سر آمده. تلویزیون و دستگاه‌های پخش را اما هر کاری می‌کنم قلق‌شان دستم نمی‌آید، تُخس‌ترین وسیله‌های خانه‌ها هستند انگار، افراطی‌های عوضی. این را خودم نوشتم، از فحش‌های کوچکی که لپ‌تاپ می‌نویسد نیست. بیشتر وسیله‌هایی که نیازهای اولیه‌مان را رفع می‌کردند یک‌طوری با ما راه آمده‌اند، اما تلفن و همه‌ی وسیله‌هایی که برای کار کردن نیاز به امواج ماهواره دارند در اعتصاب به سر می‌برند. هنوز آن‌قدری اوضاع عادی نشده که بشود مثل قبل به راحتیِ ارسال یک ایمیل با یک جای دیگرِ دنیا ارتباط برقرار کرد. اصلاً خبر ندارم بیرون از مرزهای این کشور چه اتفاقی افتاده. خبر ندارم که آیا همه‌ی دنیا این‌طور اتفاقی افتاده یا فقط این‌جا؟ توی ارتش و ناسا و این‌ها هم که کار می‌کردم تمام تلاش‌شان را می‌کردند تا چیزی نفهمم، من هم بهتر دیدم کاری دست خودم ندهم.
از موقعی که این اتفاقات افتاده مدام یاد آن سکانسی می‌افتم که توضیحش دادم. بیشتر از هر چیزی به این فکر می‌کنم که آن لحظه‌ی خـــاص (با سه بار کشیدگی بین خ و الف و بولد شدن کل کلمه)، آن لحظه‌ای که همه‌ی وسیله‌ها یکهو برخلاف برنامه‌ریزی داخلی‌شان کار کرده‌اند چطوری و توسط چه کسی تعیین شده؟ آیا همه‌ی وسیله‌ها از روز ساخته‌شدن‌شان خبر داشته‌اند که این‌طور روزی خواهد رسید؟ همه‌شان صبر کرده‌اند که تعدادشان چندهزار برابر آدم‌ها شود و کم‌کم زندگی عادی و بدون وسیله‌های الکترونیک را از یاد بشر ببرند؟ یعنی همه‌شان به عشق آن لحظه‌ای کار می‌کرده‌اند که انگار پری مهربان قصه‌ی پینوکیو چوب‌دستی جادویی‌اش را تکان داده و به وسیله‌ها حق انتخاب بخشیده تا هرطور دل‌شان می‌خواهد رفتار کنند؟
از «این‌که» تا آخرین «می‌شود»ی که گفتم جایش آن بالا نیست جایش این‌جا بود. چون متن را یک‌بار چک کردم که غلط املایی نداشته باشد لپ‌تاپم توانسته کمی از آن را کپی کند و حالا امکان اصلاح کردن آن را به من نمی‌دهد. اشکالی ندارد،‌ کاملش را این‌جا می‌خوانید: این‌که این متن چطوری به دست شما برسد جزو نگرانی‌های من نبوده و نیست. من به خواب اعتقاد دارم. خرافاتی بدبخت. شاید همینی که لپ‌تاپ می‌گوید باشم، اما اعتقاد دارم خواب که ببینم یک مشکل حل می‌شود آن مشکل حل می‌شود. شب اولی که همه‌چیز به هم ریخت و همه با ترس و درماندگی خوابیدیم خواب دیدم که یکی هستم از بین بقیه، اما متفاوت. یکی شبیه فرد برگزیده، نه خون اصیل توی رگ‌هایم بود نه قدرت‌های ماورایی داشتم. من فقط آن مرد گنده‌ای بودم که بدون ترس از قضاوت بقیه، ساعت‌ها عین بچه‌ها با وسیله‌ها حرف می‌زد و باهاشان بازی می‌کرد و برایشان شخصیت و روح قائل بود. چیزی که من یاد گرفتم این بود که تابلوها بـــوم (با سه بار کشیدگی بین ب و میم و بولد شدن کل کلمه) دیر یا زود از روی دیوار می‌افتند، تلویزیون‌ها همیشه در سکوت خانه تـــق (با سه بار کشیدگی بین ت و قاف و بولد شدن کل کلمه) صدایی شبیه شکستن قولنج از خودشان در می‌آورند و شیری که روی اجاق گاز در حال جوشیدن است پیــس (با سه بار کشیدگی بین ی و سین و بولد شدن کل کلمه) همیشه در آن ثانیه‌ای سر می‌رود که نگاهت را ازش برمی‌داری. دلیل هیچ‌کدام از این اتفاقات هم مشخص نیست و اگر بخواهی بهشان فکر کنی دیوانه می‌شوی. من خیلی وقت پیش از فکر کردن در مورد دلیل این اتفاق‌ها دست کشیدم و به جایش سعی کردم کار درست را انجام بدهم. روزنامه‌ها می‌نوشتند مردی که آخرالزمان را به تأخیر انداخت اما من دوست داشتم بنویسند کسی که زبان وسیله‌ها را فهمید و آدم‌ها را تا جای ممکن به زندگی سابق‌شان برگرداند.
حالا هم که شما، معلوم نیست کجای دنیا به یک مانیتور زل زده‌اید، یا دارید از حروف چاپ شده روی کاغذ این متن را می‌خوانید باید خودتان فهمیده باشید که تلفن و اینترنت و تلویزیون و ماهواره‌‌ها و شبکه‌های اجتماعی دوباره وصل شده‌اند. شاید اسم من را ندانید، شاید عکسم را ندیده باشید، شاید خبر این اتفاقات را توی روزنامه یا سایت‌ها نخوانده باشید یا حتی سه‌شاخه‌ی تلویزیون‌تان را به پریز برق وصل نکرده باشید که بدانید چه کسی این‌ چیزها را وصل کرده، اما از یک چیز مطمئنم، می‌توانید حدس بزنید کی. ■

پاورقی:
این داستان کوتاه سال ۱۳۹۵ به عنوان یکی از داستان‌های برگزیده‌ی داوران سومین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی بهرام صادقی انتخاب شد. این داستان همچنین رتبه‌ی دوم بخش مردمی این جایزه را نیز به دست آورد.

0 0 رأی‌ها
امتیازدهی به این مطلب
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه‌ی نظرات