خاموشی

وقتی ساعت دیجیتال رومیزی که آرم The Ellen DeGeneres Show‌ روی آن حک شده عدد 06:00 را نشان می‌دهد، صدای بیب ممتدی توی اتاق می‌پیچد. الن با این‌که دلش نمی‌خواهد بیدار شود اما دستش را دراز می‌کند و دکمه‌ی قطع صدا را فشار می‌دهد. با چشم‌هایی که به زور باز هستند به سمت توالت می‌رود. بعد از این‌که درِ توالت را صرفاً از روی عادت و نه این‌که کسی خانه باشد می‌بندد، صدای جیغش توی خانه می‌پیچد. خودش را توی آینه نگاه می‌کند و آن‌قدر جیغ می‌زند که از هوش می‌رود. خودش شخصاً تا حالا خیلی‌ها را ترسانده، چنینگ تیتوم و تیلور سوییفت و امثال جولیا رابرتز را با بدترین ترس‌هایشان روبه‌رو کرده و هم او، ‌هم بیننده‌های برنامه‌اش از این کار لذت برده‌اند اما حالا هیچ شوخی‌ و دوربین مخفی‌ای در کار نیست؛ این‌که پوست صورتش سبز و قهوه‌ای و صورتش شبیه یودا شده، اصلاً خنده‌دار نیست.
اولین چیزی که بعد از به هوش آمدن بهش فکر می‌کند این است که صدای جیغش را هیچ‌کس نخواهد شنید. اشتباه کرده بود؛ اگر چند ماه قبل به‌جای خرید این ویلای بزرگ در بورلی‌هیلز، پیشنهاد پاریس هیلتون برای زندگی در پنت‌هاوس هتل هیلتون را قبول کرده بود حالا یکی این اطراف بود که صدای جیغش را بشنود و بیاید کمکش. البته جیغش هم شبیه جیغ معمولی‌اش نیست، این را وقتی کمی آرام‌تر می‌شود می‌فهمد. وقتی شروع می‌کند به لعنتی گفتن، تازه متوجه می‌شود که تغییرات نه ‌فقط توی ظاهرش، بلکه توی صدایش هم رخ داده‌اند. الن دی‌جنرس، مجری دو مراسم اسکار و برنده‌ی سیزده جایزه‌ی اِمی، کسی که باید تا چند ساعت دیگر یکی از پربیننده‌ترین تاک‌شوهای جهان را اجرا کند حالا رسماً شبیه یک هیولا شده؛ هیولایی با صورتی زشت و پوستی سبز با لکه‌های قهوه‌ای. همین‌طور که روی صورتش دست می‌کشد کمی فکر می‌کند، با این وضع نه می‌تواند به کسی تلفن بزند، نه می‌تواند برود بیرون.
مارتینی‌هایی که دیشب تا خرخره خورده بود هنوز هم توی رگ‌هایش جریان دارند. به عادت همیشه‌ موبایلش را برمی‌دارد و می‌رود سمت آشپزخانه. نمی‌خواهد به همسرش، پورشا، زنگ بزند. دیشب دعوایشان شده و در حالت عادی هم محال است به این زودی‌ها با او تماس بگیرد، چه برسد به این وضعیت خاص. پترن P مانند گوشی را باز می‌کند و اولین کارش این است که به مدیر شبکه مسیج بدهد و بگوید امروز سر کار نمی‌آید و ضبط کنسل. انگار که این ماجرا یک خواب یا یک شوخی باشد و بعد از مدتی تمام شود، بلندبلند به این کارش می‌خندد. وسط خنده‌اش آروغ می‌زند. ناخودآگاه که دستش را می‌آورد جلوی دهانش، تازه متوجه می‌شود پوست دستش هم سبز و قهوه‌ای شده. مسیج تحویل داده می‌شود و الن مطمئن است که مدیر شبکه زنگ خواهد زد، با عصبانیت با او حرف خواهد زد و هزار جور تهدید و فحش نثارش می‌کند. چند دقیقه بعد در کمال تعجب می‌بیند که مدیر شبکه فقط جواب می‌دهد «اوکی». به هر کسی هم که مسیج می‌دهد و می‌گوید برنامه‌ی امروز کنسل شده، همه «اوکی» هستند. تعجب می‌کند چطور هیچ‌کس سوال دیگری در این مورد نمی‌پرسد و نمی‌خواهد دلیل نیامدنش را بداند. تلویزیون را روشن می‌کند اما هیچ‌چیزی پخش نمی‌شود! یادش می‌آید آخرین باری که این نوارهای رنگی را روی صفحه تلویزیون دیده، زمان بچگی‌اش بوده که بعضی شبکه‌ها فقط تا دوازدهِ شب برنامه داشتند و از آن به بعد قطع می‌شدند تا صبح. کانال‌های لیست یک را که یکی‌یکی عوض می‌کند می‌بیند همه همین‌طورند. بعضی‌ها نوار رنگی، بعضی‌ها برفک. لیست دوم اما این‌طور نیست، همه‌چیز معمولی است. BBC، Euronews، France 24، RussiaToday، همه خیلی عادی دارند برنامه‌هایشان را پخش می‌کنند. هر شبکه‌ای که مربوط به آمریکاست قطع شده، ولی اروپا و آسیا انگار مشکلی ندارند. مثل همه‌ی وقت‌هایی که مورد عجیبی اتفاق می‌افتد توییتر را باز می‌کند تا شاید از ماجرا سر در بیاورد. ساعت هنوز هفت نشده که توییت‌هایی شبیه به هم با هشتگ #wtf_is_going_on?‌ تمام تایملاینش را پر کرده. رفرش که می‌کند توییتر بالا نمی‌آید، به نظر می‌رسد کرش کرده. بیخیال توییتر که می‌شود می‌رود سراغ فیسبوک اما آن هم بالا نمی‌آید. اینستاگرام هم لود نمی‌شود. این چند سال سعی کرده مثل دخترهای نوزده‌ساله همه‌ی شبکه‌های اجتماعی را بشناسد و با آن‌ها کار کند. اینستاگرام، مای‌اسپیس، تامبلر، اسنپ‌چت و خیلی‌های دیگر؛ به تک‌تک‌شان که سر می‌زند و می‌بیند هیچ‌کدام کار نمی‌کنند کم‌کم ترس جدیدی سراغش می‌آید. وقتی می‌خواهد با خودش حرف بزند متوجه می‌شود که صدایش بالا نمی‌آید. انگار که گواتر داشته باشد گلویش متورم شده و هر کاری می‌کند هیچ صدایی از آن بیرون نمی‌آید. این چندساله با وجود این‌همه شبکه اجتماعی هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد روزی برسد که تنها راه ارتباطی همان اس‌ام‌اسِ ساده باشد. دلش می‌خواهد به پورشا زنگ بزند. می‌تواند ساکت بماند و فقط به صدای او گوش بدهد. بعد از این‌که بیشتر از سی ثانیه به اسم پورشا نگاه می‌کند و دو دل است که تماس بگیرد یا نه، انگشتش را روی گزینه‌ی سبز رنگ call می‌زند و به صدای بوق‌ها گوش می‌دهد. بچه که بود عاشق شمردن بود. خانه‌هایی که سگ داشتند، کادیلاک‌های سفید، همه را می‌شمرد. حتی می‌دانست در هر تماس، اگر گوشی برداشته نشود تلفن چند بار بوق می‌زند، نُه بار. هرچقدر که بوق می‌خورَد پورشا جواب نمی‌دهد. چند بار دیگر تماس می‌گیرد اما باز هم جواب نمی‌دهد. تصمیم می‌گیرد مسیج بزند:
– بردار، کار مهمی دارم.
– نمی‌تونم.
– چرا؟
– نمی‌دونم، فقط نمی‌تونم.
– کجایی؟
– هتل رویال.
الن دل به دریا می‌زند. می‌گوید «منم نمی‌تونم حرف بزنم. فقط خواستم صداتو بشنوم. تلویزیون اون‌جا هم دیوونه شده؟!»
پورشا با تعجب می‌گوید آره و بعد شکلک گریه می‌فرستد. الن تعداد پرانتزها را کمتر می‌کند و می‌گوید: «نمی‌دونم چه اتفاقی داره می‌افته :((»
پورشا می‌پرسد «پوست تو هم سبز شده؟»
– سبز و قهوه‌ای :((
پورشا تعریف می‌کند که صبح با صدای جیغ ساکنین اتاق‌های بغلی بیدار شده، خودش را که توی آینه دیده او هم جیغ کشیده و نمی‌دانسته چکار کند. بعد هم از ترس این‌که کسی با آن قیافه‌ی عجیب‌وغریب ببیندش، مجبور شده داخل اتاق بماند. الن وقتی به ماجرا فکر می‌کند می‌بیند وضعیت خودش خیلی بهتر است. حداقل این‌که نگران دیده شدن توی این وضع نیست؛ نگران این‌که عکسش فوراً بپیچد توی شبکه‌های اجتماعی و روزها در موردش بحث شود. داخل اتاق یک هتل گیر نیفتاده و می‌تواند توی خانه‌ی چند هزار متری‌اش راحت بگردد. به لطف خریدهای عجیب‌وغریبش هم به‌اندازه‌ی چند هفته توی خانه مواد غذایی دارد. اگر آخرالزمان رسیده باشد، او یکی از افرادی است که می‌تواند کمی بیشتر مقاومت کند.
پورشا و الن شاید اولین آمریکایی‌هایی باشند که از نظر جغرافیایی با هم فاصله دارند ولی رک و مستقیم تمام بلاهایی که سرشان آمده را برای هم تعریف می‌کنند و در موردش فکر می‌کنند. پورشا سعی می‌کند برای قطع شدن برنامه‌های تلویزیون دلیل بیاورد. به نظر او وقتی شیفت شب برنامه‌ها تمام شده، افرادی که قرار بوده شیفت صبح را پخش کنند یا جزئی از برنامه‌های صبح باشند – که الن هم یکی از آن‌هاست – وقتی از خواب بیدار شده‌اند و خودشان را دیده‌اند هیچ‌کدام جرئت نکرده‌اند از خانه بیرون بروند. برای همین، الان هیچ‌کسی توی استودیوها نیست و اگر هم باشد آن‌قدر مشکل بزرگی دارد که اصلاً به فکر کنداکتور و پخش برنامه نیست. الن هم سعی می‌کند برای قطعی شبکه‌های تلویزیونی و اینترنت و موبایل‌ها دلیل بیاورد. به نظرش اولین افرادی که صبح از خواب بیدار می‌شوند نظامی‌ها هستند. وقتی چهارِ صبح بیدار شده‌اند و دیده‌اند شکل هیولا شده‌اند هیچ‌کدام از خانه خارج نشده‌اند. آن‌هایی که زن و بچه دارند هم لابد خیلی زود فهمیده‌اند فقط خودشان این‌طور نیستند و ترس‌شان چند برابر شده. حتی اگر برای خودشان هم مهم نبوده، حالا باید مشغول دلگرمی دادن به زن و بچه‌هایشان باشند. نظامی‌ها سر کار نرفته‌اند و قاعدتاً اگر این مسئله همه‌گیر باشد این یعنی تمام نیروهای نظامی آمریکا، یا توی پایگاه‌هایشان و یا توی خانه‌هایشان مثل او و پورشا شده‌اند و کسی نمی‌خواهد با آن وضع بیرون بیاید. طبیعتاً با این وضع در حال حاضر کسی از کشور دفاع نمی‌کند! دسته‌ی بعدی بچه‌مدرسه‌ای‌ها هستند و پدر و مادرهایی که آن‌ها را از خواب بیدار می‌کنند. قطعاً دیدن یک هیولای کوچک، بیشتر از دیدن شکل جدید خودشان برای پدر و مادرها ترسناک و ناراحت‌کننده است. بنابراین با فرض کلی بودن این مسئله، نه ‌فقط تمام مدرسه‌ها بلکه تمام سیستم آموزشی کشور هم در حال حاضر تعطیل است. بعد هم کارمندها، فروشنده‌ها، کارگرهای ساختمانی، همه و همه. عملاً در حال حاضر خیابان‌های آمریکا خالی است. نهایتاً یک سری کارتن‌خواب و بی‌خانمان توی خیابان‌ها باشند که آن‌ها هم احتمالاً زیر پل‌ها یا توی خرابه‌ها مخفی شده‌اند. برای پورشا سوال شده که آیا کسی حاضر است با این قیافه برود دکتری، بیمارستانی، جایی؟ الن قاطعانه نه می‌گوید و این‌طور ادامه می‌دهد که این حالت عجیب‌وغریب حتی اگر فقط برای خودش و پورشا اتفاق افتاده باشد بازهم او حاضر نیست با این قیافه برود بیرون. بعد هم اضافه می‌کند که اصلاً از کجا معلوم خود دکترها هم این‌طوری نشده‌ باشند؟ و جلوی خودش را می‌گیرد که به وضعیت بیمارستان‌ها و زندان‌ها و دیگر جاهایی که آدم‌های زیادی در آن هستند فکر نکند. الن معتقد است مردم به‌جای بیرون آمدن و سر کار رفتن، همگی پناه برده‌اند به توییتر و فیسبوک که یک طوری بفهمند ماجرا از چه قرار است. همین شده که ترافیک سایت‌ها بالا رفته و همه کرش شده‌اند. تعجب الن و پورشا از این است که کسی از خارج متوجه این قضیه نشده باشد.
الن تصمیم می‌گیرد BBC‌ را ببیند، پورشا هم Euronews را. اولین بار حدود ساعت هشت صبح است که BBC خبر فوری می‌رود در مورد این‌که پرواز هیئت دولت آمریکا که قرار بوده امروز برای شرکت در اجلاس سازمان ملل به ژنو سفر کنند صورت نگرفته و تاکنون هیچ مقام آمریکایی به هیچ شکلی در این مورد توضیحی نداده است. بعد هم شرکت‌های هواپیمایی امارات و قطر از سکوت عجیب شرکت‌های هواپیمایی آمریکا و نامعلوم بودن وضعیت فرود در این کشور گلایه می‌کنند. یکی از اولین شرکت‌هایی که متوجه غیرعادی بودن ماجرا می‌شود دفتر توییتر در ژنو است. هشت صبح به وقت آمریکا ترافیک توییتر به حدی رسیده که سایت، اول به شدت کند شده و بعد هم به صورت کلی از دسترس خارج شده. فیسبوک هم با چند دقیقه تأخیر متوجه این ماجرا می‌شود. دفتر این دو سایت در لندن با ارسال ایمیلی به BBC اعلام می‌کنند که قطعی این سایت‌ها در آمریکا از صبح امروز آغاز شده و تلاش آن‌ها برای تماس با کارکنان و رفع ترافیک شبکه بی‌فایده بوده. Euronews‌ برنامه‌ی ویژه‌ای را روی آنتن می‌برد و مجری می‌گوید که تماس‌های شخصی خودش با دوستانش در آمریکا هم بی‌پاسخ مانده‌اند و او بسیار نگران است. مجری امیدوار است که این مشکلات فقط در حد اختلالات الکترونیکی باشند و اتفاق بدی نیفتاده باشد. اما هر لحظه اطلاعات عجیب و نگران‌کننده‌ای اعلام می‌شود.
الن خیلی تلاش می‌کند تا بتواند مسیج دیگری برای پورشا ارسال کند اما موفق نمی‌شود. حدس می‌زند کل مردم از خواب بیدار شده‌اند و به جز اینترنت که به‌کلی کار نمی‌کند همین ارتباط موبایلی هم به خاطر ترافیک از دست رفته. الن از این‌که از پورشا بی‌خبر مانده دل‌شکسته است و هیچ فکری به ذهنش نمی‌رسد. BBC تمام کنداکتورش را به‌هم می‌ریزد و تمام مجری‌ و کارمندانش را روی این موضوع متمرکز می‌کند که در آمریکا چه خبر است؟ جنگ سختی بین رسانه‌ها برای پوشش خبری این موضوع درگرفته و لحظه‌به‌لحظه به آمار بینندگان این برنامه‌ها اضافه می‌شود. ارتباط دره‌ی سیلیکون کالیفرنیا با دنیا قطع شده و تنها شرکتی که از این ماجرا ضربه نمی‌خورد گوگل است که چند سال قبل هم دفترش را به سوئیس منتقل کرد هم ماهواره‌ی مخصوص به خودش را به فضا فرستاد تا اطلاعاتش محدود به ارتباط با مکان خاصی نباشد. گوگل از فرصت استفاده می‌کند و تصاویری از خیابان‌های آمریکا را به‌صورت آنلاین برای شبکه‌ها می‌فرستد. کم پیش می‌آید که تمام شبکه‌های خبری جهان به‌صورت همزمان یک تصویر را نشان بدهند، ولی این اتفاق می‌افتد. اول تصویری از خیابانی در نیویورک نشان داده می‌شود، بعد دو تصویره می‌شود و خیابانی در لس‌آنجلس به آن اضافه می‌شود. بعد به‌مرور تصویر در تصویر می‌شود و تمامِ صفحه، می‌شود تصاویر دوربین‌های مداربسته از شهرهای مختلف. نه خبری از آخرالزمان است و نه از زامبی‌ها. خانه‌ها، خیابان‌ها، فروشگاه‌ها، تمام محیط آمریکا معمولیِ معمولی است. جز این‌که هیچ انسانی بیرون نیست و عملاً هیچ زندگی‌ای در جریان نیست. تابلوهای تبلیغاتی و خودروهای پارک شده انگار فقط برای خودشان وجود دارند و نه مخاطبی دارند، نه صاحبی. هشتگ wtf_is_going_on به‌سرعت ترند اول دنیا می‌شود و هرکسی هم که هیچ‌چیزی نداند فوراً اخبار را از آن طریق می‌بیند و از وضع عجیب‌وغریب آمریکا خبردار می‌شود. هرکس یک تئوری می‌دهد. از تئوری‌های بی‌پایه و اساس مثل حمله‌ی آدم‌فضایی‌ها تا نظرات خنده‌دار اقتصادی در مورد اعتصاب همگانی. سخنگوهای وزارت‌خارجه کشورهای مختلف از این وضع ابراز نگرانی می‌کنند و امیدوارند که مشکل، جدی نباشد. برخلاف ماجرای یازده سپتامبر، حتی کشورهایی مثل پاکستان نیز از این وضعیت خوشحال نیستند. تئوری اختلال الکترونیکی عملاً رد شده و نه هکرهای کره‌ی شمالی، نه گروه‌های مذهبی افراطی دنیا، هیچ‌کدام مسئولیت این اتفاقات را به عهده نگرفته‌اند.
الن به ساعت که نگاه می‌کند می‌بیند نزدیک ده شده. از این همه دنبال کردن تلویزیون و ترسیدن خسته شده. پیش خودش فکر می‌کند هیچ‌کدام از این اروپایی‌ها و آسیایی‌ها حتی اگر خودشان را هم بکشند بهتر از من نمی‌توانند از این وضعیت سر دربیاورند. برای همین می‌رود جلوی آینه‌قدی و خودش را نگاه می‌کند. تمام بدن خودش را بررسی می‌کند و متوجه می‌شود که همه‌ی پوستش سبز و قهوه‌ای شده. اول صبح این‌طوری نبود. انگار این مرض یا هر چیزی که هست دارد پیشرفت می‌کند. پوستش می‌خارد و خارش پوستش مدام بیشتر و بیشتر می‌شود. حس می‌کند صورتش گرد شده، انگشت‌هایش هم خمیده و لزج شده‌اند. بندبند انگشت‌هایش چسبیده به هم و به زور باز می‌شود. ضعف شدیدی احساس می‌کند، برای همین به سمت یخچال می‌رود. یخچال را که باز می‌کند دستش به دستگیره می‌چسبد و با هزار بدبختی آن را جدا می‌کند. از آن بدتر، بطری آب‌میوه و بسته‌ی مافن است. صبحانه را که می‌خورد دلش آب‌تنی می‌خواهد. در حالت عادی اگر بود می‌رفت استخر حیاط پشتی و برای خودش شنا می‌کرد. اما خوشش نمی‌آید با این سر و شکل عجیب، حتی تا حیاط خانه‌ی خودش هم برود. تصمیم می‌گیرد برود حمام. سردرد و منگیِ نوشیدن‌های دیشب از سرش پریده ولی باز هم راه رفتن برایش سخت است. مجبور است کمرش را قوز کند تا بهتر راه برود. صدای تلویزیون را تا آخر زیاد می‌کند و می‌رود حمام. وان را پر می‌کند و توی آن دراز می‌کشد. در حمام را باز گذاشته و صدای اخبار تا توی حمام هم می‌آید. چشم‌هایش را می‌بندد تا چرتی بزند. به این نتیجه رسیده که مهم نیست چه اتفاقی برایش بیفتد، هر اتفاقی که برای او بیفتد برای همه‌ی آمریکا می‌افتد و او تنها نخواهد بود. کسی مسخره‌اش نخواهد کرد و پاپاراتزی‌ها با دوربین‌هایشان دنبالش راه نخواهند افتاد. خیالش از این بابت راحت است. به این فکر می‌کند که کاش پورشا این‌جا بود تا با هم در این مورد حرف می‌زدند و آرام می‌شدند.
نظریه‌ها کماکان ادامه دارد، یک ویروس که از طریق هوا منتشر می‌شود یا یک گاز آلوده که در اثر آزمایش‌های نظامی به وجود آمده هم به نظریه‌ها اضافه شده‌اند. وسط خواب‌وبیداری به این نظریه‌ها می‌خندد. خیلی از دشمنان آمریکا شاید روزی آرزوی این‌طور اتفاقی را داشتند تا بتوانند به این کشور حمله کنند. ولی حالا،‌ با وجود این بی‌دفاعیِ نظامی، حتی با وجود خواهشِ جهانی برای ورود به آمریکا، هیچ کشوری حاضر نیست وارد عمل شود. حتی کانادا می‌ترسد نیروهای نظامی و کارشناسانش را وارد این کشور کند تا از ماجرا سر در بیاورند. هیچ‌کسی نمی‌داند چه بلایی سر مردم آمده، طوری که بعضی‌ها فکر می‌کنند همه مرده‌اند! الن وسط خواب‌وبیداری به این نظریه‌ها می‌خندد. تنها چیزی که می‌تواند این‌طور بلایی سر مردم یک کشور بیاورد آب است. یاد قسمت سوم بتمن نولان می‌افتد که بِین می‌خواست آب شهر را آلوده کند. خنده‌اش می‌گیرد که ایده‌ی این‌طور کار کثیفی را می‌شود خیلی راحت در یک بلاک‌باستر هالیوودی پیدا کرد. انگار در دنیای واقعی بتمنی وجود نداشته که جلوی این کار را بگیرد. الن هرچقدر که فکر می‌کند می‌بیند دیشب آب نخورده ولی از بس مارتینی خورده بود که بالا آورده بود و دست و صورتش را شسته بود. برای همین اول صورتش عجیب و غریب شد و بعد دست و بقیه‌ی بدنش شکل پوست قورباغه. انگار که عقلش را از دست داده باشد با تمام وجود می‌خندد. چرا که دستی‌دستی خودش را انداخته توی وانی پر از آب. با خودش فکر می‌کند قطعاً تا حالا خیلی زیاد تغییر کرده، خیلی بیشتر از بقیه‌ی آمریکایی‌هایی‌ که توی خانه‌هایشان مانده‌اند. چشم‌هایش را که باز می‌کند پاهایش را نمی‌بیند، سرش را هم به لبه‌ی وان تکیه نداده. حس می‌کند روی آب معلق مانده. دست و پا که می‌زند به زور کمی جلو می‌رود. وان برایش به‌اندازه‌ی یک استخر، بزرگ شده. می‌تواند حدس بزند چه اتفاقی برایش افتاده. تبدیل شده به یک قورباغه با پوست سبز و لکه‌های قهوه‌ای. جهش ژنتیکی یا هر چیزی که هست آن‌قدر سریع و بدون مقدمه اتفاق افتاده که الن خیلی حس خاصی نسبت به آن ندارد. چه بخواهد چه نخواهد مجبور است با آن کنار بیاید.
صدای تلویزیون هنوز توی خانه می‌پیچد که هزار جور نظریه در مورد این اتفاق می‌دهد. الن از این‌که خودش شاید به‌عنوان اولین نفر به قورباغه تبدیل شده و تا فردا همه‌ی هموطنانش قورباغه می‌شوند خیلی هم بدش نمی‌آید. تا چند ساعت دیگر هیچ فرقی بین او، مدل‌های جوان و زیبای ویکتوریا سیکرت، سلبریتی‌ها، سیاستمدارهای کله‌گنده و مردم عادی نخواهد بود. یک زندگی جدید در یک بدن جدید، حداقل برای او که جالب است. فقط نگران است فردا پس فردا میان این همه قورباغه‌ای که در کشور پخش می‌شوند نتواند پورشا را بشناسد. ■

0 0 رأی‌ها
امتیازدهی به این مطلب
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه‌ی نظرات